Part 34

911 229 370
                                    

Writer :

هانبوک های خشک شده اربابش را از روی رخت آویز برداشت و به طرف اقامتگاه او راهی شد.
لبخند زیبایی به لب داشت و نسیم ملایمی که پوست صورتش را قلقلک می داد ؛ لذت می برد.
مدتی بود که اربابش با او مهربان تر شده و این موضوع او را خوشحال کرده بود.
ارباب هوانگ دیگر مانند گذشته او را تنبیه نمی کرد و نگاه ترسناک بهش نمی انداخت.
احساس می کرد که این رفتار ملایم اربابش با او ، بعد از آن بوسه شکل گرفته است.
یعنی واقعا همین طور بود؟
امید داشت که همین طور باشد چون دلش می خواست آن حسی که دل او را به لرزه در می آورد و باعث لبخند بر روی لب هایش می شود را آن ارباب اینکوبوس هم حس کند.
در واقع امیدوار بود ؛ همان طور که او به اربابش دل بسته ، او هم به شاهزاده جوان دل بسته باشد.
وارد اقامتگاه اربابش شد و هانبوک های تمیز آن مرد را بر روی تخت خواب قرار داد و مشغول تا کردن آنها شد.
اربابش در اقامتگاهش نبود و این حس عجیبی را در دل شاهزاده لی به وجود می آورد.
او امیدوار بود که ارباب عزیزش با کسی هم خواب نشده باشد و در گوشه از قصر مشغول بوسه با موجودی غیر از او نباشد.
هرچه نباشد او ارباب بود و خود مختار...!
اما نمی شد ؛ او دست از انرژی گرفتن از موجودات دیگر بردارد و فقط از فلیکس انرژی بگیرد؟
این آرزوی قلبی شاهزاده جوان بود...!!
او می خواست که ارباب زیبا و جذابش فقط به او انرژی بدهد و تنها از او انرژی دریافت کند.
اما آیا این خواسته شدنی بود؟
جوابش را نمی دانست اما کنجکاو بود که در مورد احساسات اربابش بیشتر از قبل بداند.
هانبوک های تا شده را از روی تخت برداشت و درون کمد گذاشت.
در همان لحظه اربابش وارد اقامتگاهش شد.
شاهزاده جوان به سرعت سر خم کرد و احترامی به اربابش گذاشت.
مرد اینکوبوس با دیدن چهره زیبای پسر مقابلش لبخندی زد.
انگار که دنیا برایش زیباتر از قبل شده است.
آهسته به او نزدیک شد و چانه او را در دست گرفت.
شاهزاده جوان با ذوقی که ناشی از این لمس کوچک در دلش افتاد ؛ لب ملیحی زد.
این لبخند پیامدهای زیادی برای مرد اینکوبوس به همراه داشت.
یکی از آنها حدس زدن احساسات شاهزاده جوان بود.
او فکر می کرد که علاقه فلیکس به او بیشتر از قبل شده است...!!
اگر واقعا این طور بود پس باید در دلش پای کوبی می کرد.
او مدت ها بود که منتظر چنین لحظه ای بود.
به دست آوردن دل کوچک و زیبای شاهزاده لی آرزوی او بود و حالا تقریبا به آن رسیده بود.
نیشخندی زد و یکی از ابروهای باریکش را به بالا سوق داد.
حالا وقتش بود که پسر مقابلش را بسنجد و کمی با او بازی کند تا احساسات واقعی اش نمایان شوند.
اولین حرکت را به گونه ای زد که باعث شد شاهزاده لی از شوک عمیقی که بهش وارد شد ؛ جیغ خفیفی بکشد.
او فلیکس را بر روی دستانش بلند کرد و به طرف حمام آبگرم اتاقش راهی شد.
شاهزاده جوان متحیر و متعجب به اربابش نگاه می کرد...!!!
او چه قصدی داشت؟
چرا او را به حمام آبگرم آورده بود؟
اصلا از این موضوع سر درنمی آورد و برعکس گنگ و کلافه شده بود.
ارباب هوانگ جلوی چاه آبگرم حمامش ایستاد و آهسته خدمتکار ظریف جُثه اش را بر روی زمین گذاشت.
شاهزاده با دو تیله سیاه رنگش ، حیران به ارباب مو آتشینش خیره شد و منتظر جوابی برای این حرکت غافلگیرانه بود.
نیشخند ترسناکی بر روی لب های مرد اینکوبوس نشست و چنگی به پشت گردن شاهزاده لی زد.
او را کمی جلو کشید و صورت خود را مقابل صورت آن پسر جوان بُهت زده قرار داد و لب باز کرد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now