Part 15

1.1K 340 105
                                    

Writer :

جیغ و ناله های شاهزاده هان ، پسر وزیر رو برای باز کردن در حمام تحریک کرد.
آخه چرا شاهزاده اش اینگونه رفتار میکرد.
جلو رفت و در رو باز کرد و با صحنه ای که در جلوی چشمانش در حال رخ دادن بود ، جیغ خفیفی کشید و وارد حمام شد و در رو بست و زمزمه وار لب زد

سونگمین : داری چیکار میکنی سرورم؟؟؟

شاهزاده هان با جسارت کامل به بالای پنجره حمام رفته بود تا از آنجا خارج شود.
پسر وزیر جلوتر رفت و با نگرانی لب زد

سونگمین : اون بالا چیکار میکنی؟

شاهزاده هان لبخند شیطونی تحویل پسر وزیر داد و زمزمه کرد

جیسونگ : عاام..خب راستش....
سونگمین : بهم نگو که میخواین از قصر خارج بشی

دوباره خندید و قاطعانه و با ذوق جواب داد

جیسونگ : آررره
سونگمین : آه سرورم لطفا بیا پایین ، شما خوب میدونی که چرا پادشاه اجازه خروج از قصر رو بهتون نمیده ، پس لطفا دردسر درست نکن

شاهزاده هان با چشمان عسلی روشن و لب های صورتی رنگ و لپ های سفید و پنبه ای اش ، چهره مظلومی به خود گرفت و لب زد

جیسونگ : همین یکبار ، قول میدم دیگه بیخیالش بشم
سونگمین : نه سرورم نمیشه
جیسونگ : اما من باید برم ، دیگه خسته شدم ؛ دلم میخواد برم یکم بگردم

سونگمین آهی کشید و جلوتر رفت و دستش رو برای شاهزاده اش دراز کرد و زمزمه کرد

سونگمین : لطفا بیا پایین

شاهزاده هان کمی عقب رفت و خطاب به ملازم وفادارش لب زد

جیسونگ : متاسفم سونگمینا ولی من باید برم

چشمکی تحویل جوان الد داد و از پنجره به بیرون پرید.
پسر وزیر هول کرد و کمی صدایش رو بلند کرد

سونگمین : سرورممم

شاهزاده هان نیشخند به لب به طرف کوتاه ترین دیوار قصر حرکت کرد.
خیلی خوشحال و ذوق زده بود.
او آرزوی یکبار دیدن بیرون از قصر رو داشت اما پدرش چنین اجازه ای به او نمیداد.
آهسته و زیرک از پشت درختان رد میشد تا توجه نگهبانی به او جلب نشود.
شمرده شمرده نفس می کشید و به اطراف نگاه میکرد.
با نبود حتی یک نگهبانی خنده آروم و ذوق زده ای کرد.
از پشت درخت بیرون اومد و با گذاشتن نردبانی بر روی دیوار ، راه ساده ای برای خود ایجاد کرد.
با احتیاط از روی نردبان بالا رفت و بر روی دیوار نشست.
نگاهی به درون قصر انداخت و با دستش برای این مکان که حکم زندان او رو داشت ، خداحافظی کرد و از روی دیوار پایین پرید.
با شوق خاصی که در دلش موج میزد ، نیم دو وارد بازار شهر شد.
البته هدف او ، گشتن میان مردم نبود بلکه او میخواست طبیعت زیبای جنگل رو ببینه و روح زندانی شده اش رو آزاد کند.
میدونست که انبوه زیبایی از گل ها و چشمه ها و حیوانات رو میتونه در آن جنگل بیابد.
پس بی درنگ به طرف جنگل قدم تند کرد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now