Part 37

815 218 178
                                    

Writer :

جلوی اقامتگاه ایستاد و نگاهش را به سردار وفادارش داد و خواست اجازه رفتن او را صادر کند که ناگهان صدای شکستن شی سفالی ای از اقامتگاه شاهزاده الف بلند شد و آن شاهزاده جیغ بلندی کشید که سرعت تپش قلب پادشاه اینکوبوس را به بالاترین حد ممکن رساند.

جیسونگ : گمشوووو!!!!

مضطرب برگشت و با دستانش چنان چنگ محکمی به درهای چوبی زد که ناخن هایش بر روی آن ساییده شدند و اندکی خون به زیرشان جمع شد.
به سرعت همراه سردارش وارد اقامتگاه شاهزاده الف شد.
با صحنه ای که جلوی چشمان زاغی رنگش در حال رخ دادن بود ؛ خون به گوش ها و سفیدی چشمانش هجوم برد و او را مانند یک دیو سرکش نشان داد.
یک اینکوبوس حریص سراغ شاهزاده محبوبش رفته تا او را لمس و ازش انرژی بگیرد...!!
جیسونگ گریان و ترسیده به دیوار تیره رنگ اقامتگاهش چسبیده بود و به آن مرد اینکوبوس حریص گوشزد می کرد تا بهش نزدیک نشود.
البته گریه های بی وقفه اش فقط به خاطر ترس از آن موجود پلید نبود ؛ دلیل دیگرش ، دردی ناشی از بریدن پاهای کوچک و سفیدش توسط خُرده سفال های بر روی زمین ریخته بود که پاهایش بر روی آن قرار گرفته بودند و موجب خون ریزی ناحیه کف پاهایش شده بود.
خشم پادشاه با دیدن وضعیت ناجور عشق زندگی اش هزاران برابر شد و شتاب زده به آن مرد بی شرم نزدیک شد.
او اصلا در حال خود نبود و نمی توانست حتی فکر کند...!
تنها چیزی که الان بهش فکر می کرد ، کشتن آن موجود اینکوبوس بود...!!
اصلا به این موضوع توجه نداشت که شاید کشتن آن اینکوبوس در جلوی چشمان شاهزاده هان ممکنه او را هزاران برابر بیشتر بترساند.
به آن اینکوبوس رسید...!
هراسی در دل آن اینکوبوس افتاد و ترسیده جلوی پادشاهش زانو زد تا طلب بخشش کند اما پادشاه به او مجالی برای حرف زدن نداد ؛ سر و فک او را در دستانش گرفت و با یک حرکت ناگهانی و سریع ، سرش را تاب داد و گردنش را شکست و او را به درک واصل کرد.
جیغی توسط شاهزاده الف کشیده شد و سریع نگاهش را از آن صحنه ترسناک گرفت.
چانگبین به ندیمه ها دستور داد تا زودتر آن جنازه را از این اتاق خارج کنند تا حال شاهزاده الف بدتر از این نشود.
حالا که کمی خشمش فروکش کرده بود ؛ آهسته به طرف شاهزاده عزیزش حرکت کرد اما شاهزاده الف که حسابی ترسیده بود ؛ گریان جیغ کشید.

جیسونگ : به من نزدیک نشوووو!!!

اخم ناراحتی بر روی چهره پادشاه اینکوبوس نمایان شد.
نگاه غمگینش را به گونه ها و بینی سرخ شاهزاده الف دوخت.
او خیلی گریه کرده بود...!
آهی از بین لب های مینهو خارج شد و یک قدم دیگر به جلو برداشت.
دستش را به سمت شاهزاده اش دراز کرد.
لبخند محوی زد و آهسته لب باز کرد.

مینهو : ببخشید ، یادم رفته بود که تو روحیه ظریفی داری و ممکنه از واکنش من بترسی.

شاهزاده الف با نگاه مظلومی که داشت ؛ چشمان عسلی اش را که به رنگ خون درآمده بودند را به دست مرد اینکوبوس دوخت.
به نظر نمی آمد که آن پادشاه بی رحم قصد جان او را داشته باشد چون نیازی نداشت که برای کشتن او ، دستش را بگیرد.
آب دهانش را از گلویش پایین فرستاد و قدمی به جلو برداشت.
واقع الان نیاز داشت تا از کسی محبت دریافت کند تا دلش آرام و تپش قلبش به حالت عادی برگردد.
نمی دانست مرد اینکوبوس مقابلش می تواند نیاز او را برطرف کند یا نه اما می خواست که این اتفاق بیفتد چون این مرد تنها کسی بود که در سرزمین ترسناک می شناخت...!
دستش را به دست پادشاه اینکوبوس رساند و آن مرد تندخو به سرعت دستانش را به زیر کمر و زانوهای شاهزاده هان فرد برد و او را بلند کرد.
گونه های شاهزاده الف از خجالت سرخ شد...!!
او چرا شاهزاده هان را بر روی دستانش بلند کرد؟
جیسونگ گیج و مضطرب شده بود.
دلیل این رفتار آن مرد اینکوبوس را نمی دانست...!
آن ها دشمن هم بودند پس چرا مینهو انقدر محتاط با او رفتار می کرد؟
پادشاه اینکوبوس شاهزاده محبوبش را به طرف تخت خواب برد و خطاب به چانگبین لب زد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now