Part 53

327 41 1
                                    

Writer :

فلیکس : چرا به اقامتگاه مشترک پادشاه و نامزدش رفتین؟
با شاهزاده هان چیکار داشتین؟

مرد اینکوبوس از این همه جسارت پسر جوان مقابلش به وجد اومد و پوزخندی زد.
این پسر واقعا گستاخ و شیطون شده بود.

هیونجین : چی گفتی؟!

شاهزاده جوان اخم عصبی به پیشونیش داد و کمی صداش رو بلند کرد و لب زد:

فلیکس : گفتم چرا رفتین شاهزاده الف رو ببینین؟

نیشخندی روی لب های مرد اینکوبوس ظاهر شد و چنگی به یقه شاهزاده جوان زد و اون رو به طرف خودش کشید.
لب هاش رو روی لب های لرزون اون کوبید و کام عمیقی ازش گرفت و ازش جدا شد.

هیونجین : به تو چه فضول...!

احساسات شاهزاده لی در هم شکسته شد.
این دیگه چه وضعیه؟!
این مرد واقعا چشه؟!
اول اون رو می بوسه و بعد بهش زخم زبون میزنه...!
واقعا از این اوضاع سر در نمی آورد.
اخم غلیظی به ابروهاش داد و صداش رو بالا برد و با بغضی که به شدت ته گلوش رو می فشرد؛ لب باز کرد:

فلیکس : چرا باهام اینجوری میکنین؟ واقعا هیچی از احساسم نمی دونین؟!
هیونجین : چرا میدونم.

پلک هاش از تعجب به بالا پرید...!!
چی؟!
اون میدونه؟!
واقعا خبر داره که قلب شاهزاده جوان به اون وابسته شده؟!
پس چرا اینجوری رفتار میکنه؟!
حلقه های براقی از اشک در چشمای فلیکس ظاهر شد و با لحن مظلومی لب زد:

فلیکس : پس چرا ... چرا باهام اینطوری رفتار می کنین؟!
هیونجین : چرا فکر کردی که هرکی بهم علاقه مند بشه؛ منم در قلبم رو به روش باز می کنم؟

لب هاش آهسته روی هم شروع به لرزیدن کرد.
درسته...
واقعا چرا فکر می کرد که این مرد اینکوبوس هم احساساتی مشابه اون داره؟!
قطرات اشک بر روی گونه هاش لیز خورد و چرخید تا از اقامتگاه بیرون بره اما انگشتای باریک و کشیده مرد اینکوبوس به مچ دستش رسیدن.
هیونجین اون رو متوقف کرد و به طرف تخت کشید و بر روی تخت به کمر خوابوندش.
صورتش رو مقابل صورت شاهزاده لی قرار داد و به چشمای خیسش خیره شد.
درسته، اون دلیلی نداره که بخواد به کسایی که بهش علاقه مندن؛ وابسته بشه اما این پسر فرق داشت.
نگاهش معصوم بود...
صورتش مشابه بانو مینهوا بود...
لب هاش به لب های پادشاه اینکوبوس شباهت داشت...
احساساتش گرم و پاک بود...
واقعا نمی تونست منکر این همه شباهت بین اون و خانواده سلطنتی اینکوبوس بشه اما تا حدودی شک داشت که این پسر ربطی به این خانواده قدرتمند داشته باشه!
اون یه بار به دستور پادشاه در روز تولد فرزند بانو مینهوا به قصر الف رفته بود و شاهزاده لی رو از دور ملاقات کرد اما اون پسر رنگ موهای موجودات الف رو داشت.
برای همین نمی تونست قبول کنه که فلیکس فرزند شاهزاده خانم مینهواس ولی این باعث نمی شد که فلیکس رو دوست نداشته باشه.
نگاهش رو از چشمای مضطرب شاهزاده جوان گرفت و سر در گردنش فرو برد و لب های درشت و جگری رنگش رو به زیر گوشش رسوند و آهسته بوسه ای در اون نقطه نشوند.
لرزی به تن فلیکس افتاد و چشماش رو روی هم فشرد.
چه اتفاقی داره میفته؟
ارباب هوانگ داره اون رو می بوسه؟!
اصلا باورش نمی شد...!!
این مرد خیلی عجیب و غریبه؛ حرفاش به هیچ وجه با واکنش های بدنش هماهنگی ندارن.
این اتفاق هم اون رو خوشحال می کرد و هم هیجان زده...!!
تا به حال هیچ وقت از یه بوسه اینقدر لذت نبرده بود.
به آرومی دستاش رو دور گردن اربابش حلقه کرد.
هیونجین ابتدا بی حرکت موند اما بعد از زدن لبخندی دستاش رو به زیر کمر شاهزاده جوان هدایت کرد و اون رو توی بغلش گرفت.
شاهزاده لی از شوق به هیجان اومد؛ این بار تصمیم گرفت تا به رفتارهای مرد اینکوبوس توجه کنه؛ نه به حرفای آزاردهنده اش.
همین اتفاق باعث شد تا کم کم خون به زیر شکمش نفوذ کنه و تحریک بشه.
تحریک شدنش دست خودش نبود؛ این اتفاق، واکنش بدنش بود .‌‌.. بدنی که مدت هاس ارباب سخت گیرش رو طلب میکنه!
برآمدگی و سفت شدن عضوش، مرد اینکوبوس رو از لذتی که ناشی از بوسه های گرم و شیرینی بود که به گردن شاهزاده جوان می زد؛ دور کرد و باعث شد تا اون مرد برای لحظه ای از شاهزاده لی جدا بشه.
بدون معطلی نگاهش رو به برآمدگی شلوار پفکی سیاه رنگ فلیکس داد.
ابتدا مکث کرد...!
چیزی برای گفتن نداشت اما احتمال می داد که این بی تابی های پسرک زیرش به خاطر طمع و علاقه ایه که فلیکس مدت هاس نسبت بهش داره.
پوزخندی زد و دستش رو نوازش وار روی اون برآمدگی کشید و باعث آزاد شدن ناله ای دردناک از بین لب های شاهزاده لی شد.
مردمک چشماش به طرف شاهزاده جوان سوق پیدا کرد.
اون پسر عاجز و ناتوان نگاهش می کرد.
توی نگاهش التماس می کرد تا اربابش رابطه ای رو باهاش شروع کنه اما این اتفاق رخ خواهد داد؟
مرد اینکوبوس نیشخندی زد.
این اتفاق از تصوراتش خیلی دور بود...!
اون فقط قصد بوسه با این پسر شیطون رو داشت ولی حالا انگار باید پا فراتر از این حد بزاره.
با زبونش لیسی به لب هاش کشید و با غرور در چشمای مظلوم شاهزاده جوان زل زد و باز باز کرد:

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now