Part 20

991 300 153
                                    

Writer :

با افتادن تک به تک مردانی که قصد جان او رو داشتند ، چشمانش از تعجب گرد شد و نگاهش رو به فردی که ناجی او بود داد.
او مردی زیبا و خوش اندام بود که موهای سیاه رنگش رو پشت سرش بسته بود و نیشخند مرموزی بر روی لب هایش نشسته بود.
اخمی بین ابروهای فلیکس نشست و چشمانش رو ریز کرد.
نیشخند آن مرد اینکوبوس به شدت او رو آزار میداد.
نگاه تیز و برنده ای به او انداخت.
از اینکه توسط کس دیگری نجات پیدا کرده بود ، تنفر داشت.
او همیشه خود رو محکم می گرفت و از کمک دیگران اجتناب میکرد اما حالا با نجات پیدا کردن توسط این مرد جذاب ، خشمگین شده بود.
نگاه تیز و برنده اش رو از او گرفت و بی آنکه کلامی به زبان بیاورد از او دور شد.
نیشخند مرد اینکوبوس از قبل پر رنگ تر شد و نگاهش رو به جوان جسوری که از او دور میشد ، داد.
کمانش رو سرجایش برگردوند و همانطور که افسار اسب تیزپا و مشکی رنگش رو به دست گرفته بود ، به دنبال فلیکس راهی شد و خطاب به او لب زد.

هیونجین : قابلی نداشت.

حرفش رو با کنایه به او زد.
فلیکس هوفی کشید و بی توجه به او راهش رو ادامه داد اما مرد اینکوبوس تصمیمی برای ترک آن محل نداشت و می خواست کمی آن جوانی که به بانو مینهوا شباهت داشت رو به بازی بگیرد و از بحث با او لذت ببرد.
پس دوباره با کنایه خطاب به او لب زد

هیونجین : خواهش میکنم که نجاتت دادم.

شاهزاده جوان چشمانش رو درون حدقه تاب داد.
تلاش میکرد تا آن مرد مرموز رو نادیده بگیرد اما او بیش از حد به اعصاب او فشار وارد میکرد و باعث می شد تا فلیکس از کوره در برود.
با خود عهد بسته بود ، اگر یک بار دیگر آن مرد اینکوبوس سخن نیش داری خطاب به او بگوید ، سکوت نکند و همین اتفاق افتاد.
هیونجین نیشخندی زد و دوباره کنایه ای به او زد

هیونجین : نمیخواد تشکر کنی ، کاری نکردم.

از کوره در رفت.
اخم شدیدی به ابروهای سیاه رنگش داد و با قدم های محکم و سریع به طرف آن مرد هجوم برد.
با هر قدمی که به طرف او بر می داشت ، خشم وجودش کم می شد و ترس جای آن رو می گرفت.
اما ترس از چی؟
او خود رو باور داشت.
او نجیب زاده بود ؛ نجیب زاده ای که شاهزاده هردو سرزمین الف و اینکوبوس محسوب می شد اما حالا با نزدیک شدن به آن مرد اینکوبوس هراسی در دلش افتاد چرا که با هر قدمی که به سمت آن بر می داشت ، قامتش کوتاه و کوتاه تر میشد.
مرد اینکوبوسی که با نیشخند منتظر جلو اومدن او بود ، قامتی بلند داشت و این موضوع هراسی در دل کوچک شاهزاده زیبا انداخت.
اما این موضوع باعث نشد تا خود رو مقابل او ببازد.
اخم شدیدتری به ابروهایش داد و با حرص مقابل او ایستاد اما این ایستادن چه منظره ای داشت؟
شاهزاده لی در برابر آن مرد قامتی کوتاه داشت.
سرش دقیقا وسط سینه های قوی و عضلانی مرد اینکوبوس بود.
اما شاهزاده لی کوتاهی خود رو نادیده گرفت و با اخم غلیظ و نگاه ترسناکی ، سرش رو بالا گرفت و در چشمان آن مرد بلند قامت خیره شد.
اخم و چهره ترسناکی که شاهزاده جوان به خود گرفته بود ؛ برای مرد اینکوبوس ، بانمک و دلنشین بود چرا که او رو به یاد بانو مینهوا می انداخت.
خوب کودکی اش رو به یاد داشت.
زمانی که با شاهزاده اینکوبوس لی مینهو در قصر بازی می کردند و آشوب به پا میکردند و بانو مینهوا با اخم غلیظی آنها رو دعوا میکرد و بعد با لبخند خواهرانه ای هردوی آنهارو در آغوش می گرفت و آنها رو می بوسید.
در دلش غوغایی بود.
او در کودکی خانواده اشراف زاده اش به خاطر تهمت ناروایی که به آنها زده بودند ، از دست داد و تنها شد اما شاهزاده خانم مینهوا و برادرش مینهو ، از او حمایت کردند.
فقط ۳ سال در کنار خاندان سلطنتی آن هم پنهانی زندگی کرد و بعد از آن زمان که ۶ سال داشت ، بانو مینهوا ، زنی که برای او هم مادری و هم خواهری کرده بود ، به جرم خیانت کشته شد و او هرگز نتوانست کاری برای او انجام دهد.
این موضوع سال ها دل مرد اینکوبوس رو آزار داده بود ، به طوری که تنها روحش رو با نوشیدن شراب های غلیظ و خوابیدن با موجودات متنوع آزاد میکرد اما حالا همه چی متفاوت شده بود.
با دیدن این جوان جسوری که به شاهزاده خانم عزیزش شباهت داشت ، می خواست گذشته اش رو فراموش کند.
نیشخندش بر روی لب هایش پر رنگ تر شد و خطاب به پسری که با حرص مقابلش ایستاده بود ، لب زد

dark love ^minsung^Donde viven las historias. Descúbrelo ahora