Part 51

283 49 0
                                    

Writer :

هیونجین : اون عاشق شد ... عاشق پسر مرد الفی که خواهرش رو رها کرد.

چشماش از حدقه بیرون زد و متحیر به هیونجین چشم دوخت...!!

جیسونگ : چی؟! عاشق پسر مرد الف؟! مگه اون پسر داشته؟!
هیونجین : اون مرد از ازدواج اولش یه پسر داشت و برادر اون زن سوکوبوس بهش دلبست.
جیسونگ : چه غم انگیز...
هیونجین : تازه غم انگیز تر هم میشه!
جیسونگ : چه طور؟!

ارباب هوانگ نفسی تازه کرد و خیره به چشمای عسلی شاهزاده الف لب زد:

هیونجین : اون زن سوکوبوسی که کشته شد؛ شاهزاده خانم اینکوبوس و برادرش که دست به انتقام زده؛ پادشاه فعلی ماس که دیشب باهاش نامزد کردی و مرد الفی که شاهزاده خانم رو رها کرد؛ پدرته.

چشماش از شدت تعجب به گردترین حالت ممکن درومد و با لرزشی که توی صداش بی داد می کرد؛ زمزمه وار لب زد:

جیسونگ : چ...چی؟!
هیونجین : درست شنیدین؛ این اتفاق بین هردو خانواده سلطنتی اینکوبوس و الف افتاده.

برق خاصی توی چشماش ایجاد شد که نقطه شروع دریای چشماش بود.
حرفایی که الان شنید؛ در عین مبهم بودن واضح بود...!
پدرش فردی بود که خواهر مینهو رو رها کرده بود تا ظالمانه کشته بشه.
حالا علت ترس پدرش از پادشاه اینکوبوس رو می فهمید.
اون مرتکب اشتباه نابخشودنی ای شده بود...!
از دست دادن عضوی از خانواده چیزی نیست که بشه بخشید.
مطمئن بود که اگه این اتفاق برای خودش میفتاد و فلیکس یا جونگین رو از دست می داد؛ به مرز جنون برای انتقام می رفت.
به مینهو حق می داد...!
انتقام گرفتن حق اون بود؛ شاید اینطوری قلب زخمی اش کمی بهتر بشه؛ هرچند که هرگز ترمیم نمیشه!!
گلوله های مروارید مانند اشک، بر روی گونه هاش سقوط کردن و لب پایینش رو آهسته گزید.
ولی هنوز یه چیز رو متوجه نشده بود...
هیونجین بهش گفت که پادشاه اینکوبوس به خاطر علاقه مند شدن به پسر اون مرد الف، کمی محتاط شده.
اون پسر کی بود؟!
اخم ناراحتی به ابروهاش داد...
نکنه که ... نکنه که اون پسر خودشه؟!
نه نمی تونست همچین چیزی باشه اما خب تنها کسی که از بچگی مورد تهاجم اون مرد اینکوبوس قرار گرفته؛ خودش بوده و حالاهم که باهاش نامزد کرده.
اگه مینهو کس دیگه ای رو دوست داشت؛ با اون نامزد نمی کرد!
آب دهنش رو قورت داد و با تردید پرسید:

جیسونگ : پسری که پادشاه اینکوبوس بهش علاقه مند شده؛ کیه؟!

مرد اینکوبوس لبخند محوی زد و دهن باز کرد:

هیونجین : یعنی تاحالا متوجه نشده بودین که پادشاه بهتون علاقه مند شده؟

پلک هاش از تعجب به بالا پرید و بغض عمیقی ته گلوش نشست...!

هیونجین : همون روزی که پادشاه رو نجات دادین؛ ایشون بهتون دل بست.
چندباری می خواست شمارو به اینجا بیاره اما می ترسید که به روحیه ظریف شما لطمه وارد بشه.
برای همین صبر کرد تا شما به سنی برسین که بتونه به اینجا بیارتون.
پادشاه عاشقانه شما رو دوست داره.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now