Part 49

369 49 2
                                    

Writer :

چان : بله میدونم اما اینکه تاحالا شاهزاده هان رو نکشته فقط یه دلیل داشته.

اخمی بین ابروهای فلیکس شکل گرفت و متعجب پرسید:

فلیکس : چه دلیلی؟!
چان : انتقام ... اون می خواد اتفاق ۲۰ ساله پیش رو تکرار کنه.

شاهزاده جوان کمی کلافه شد و گنگ لب زد:

فلیکس : کدوم اتفاق‌؟

چان : اون می خواد همون کاری که پدرتون با بانو مینهوا کرد رو با شاهزاده هان بکنه.

فلیکس : یعنی چی؟

چان : اون لعنتی قصد داره تا با شاهزاده هان ازدواج کنه و ایشون رو باردار کنه و جلوی چشمای پدرتون ایشون رو بکشه تا انتقام مرگ خواهرش رو از پادشاه الف بگیره!

فلیکس : چ...چی؟!!!

حلقه اشکی درون چشماش برق زد و بی اختیار قدمی به عقب برداشت.
جمله ای که با گوش هاش شنید و اون رو تحلیل کرد؛ افکارش رو تغییر داد.
انگار هنوز نسبت به محیط اطرافش آگاهی نداشت...
از اتفاقات بیست سال پیش هیچ چیزی نمی دونست!!
بغضی کرد...
مردی که تا به حال قصد انتقام ازش رو داشت در واقع بی گناه ترین بود.
باورش نمی شد...!!
چه طور به پدرش اعتماد کرده بود؟
چه طور بدون فهمیدن اتفاقات واقعی ای که در اون زمان رخ داده بود؛ پادشاه اینکوبوس رو مقصر می دونست؟
آه عمیقی کشید و با لحنی غم آلود از ژنرال الف پرسید:

فلیکس : دقیق برام توضیح بده که ۲۰ سال پیش چه اتفاقی افتاد!

پلک های ژنرال از تعجب به بالا پرید...!
چی باید می گفت؟؟
اگه همه چی رو تعریف می کرد؛ دیگه حسی از جانب فلیکس به پدرش منتقل نمی شد یا شاید به کل از اون متنفر می شد.
سکوت کرد و کلامی به زبون نیاورد تا اینکه شاهزاده جوان با حرص چنگی به ستون چوبی زندان زد و کمی صداش رو بالا برد.

فلیکس : بهت میگم چه اتفاقی برای مادرم افتاده بود؟
پادشاه اینکوبوس چه نقشی توی زندگی مادرم داشت؟
پدرم چی؟

ژنرال سرش رو پایین انداخت اما بعد از گذشت ثانیه ای سرش رو بالا گرفت تا همه چیز رو به پسر گریون مقابلش بگه و اون رو از این سرگردانی نجات بده ولی اتفاق غیرمنتظره ای افتاد.
مرد اینکوبوسی پشت سر آنها ایستاده بود و حیرت زده به شاهزاده لی نگاه می کرد...!!
زبون چان قاصر شد و چشمای عسلی رنگش به گردترین حالت ممکن دراومد...!
چهره متعجب ژنرال، فلیکس رو کنجکاو کرد و باعث شد تا رد نگاه اون مرد الف رو بگیره.
مرد اینکوبوس رو دید و پلک هاش به بالا پرید...!
کمی ترسید اما دیگه کاری ازش بر نمی اومد.
باید با این اتفاق روبه رو می شد.
مرد اینکوبوس جلو اومد و مقابل شاهزاده جوان ایستاد.
با دیدن چهره پسر مقابلش که با اشک خیس شده بود و ناراحتی درونش موج میزد؛ متعجب شد!!
اون قبلا این پسر رو در عمارت هوانگ دیده بود...!!!
یعنی هیونجین هم از این موضوع خبر داره؟
بدون لحظه ای درنگ جلوی پاهای شاهزاده نیمه اینکوبوس زانو زد و لب باز کرد:

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now