Part 52

296 42 0
                                    

Writer :

بعد از حموم کردن؛ کمی توی چاه آبگرم اقامتگاهش نشست.
هنوز ذهنش درگیر بود.
پدرش چه طور تونسته بود؛ همسرش رو رها کنه؟
این حجم از نامردی برای جیسونگ غیرقابل هضم بود چون اون فرد مهربون و با احساسیه.
شاهزاده الف هرگز نمیتونه کسی رو در هنگام مرگ رها کنه؛ درست مثل ۱۰ سال پیش که مینهوی درحال مرگ رو نجات داد با اینکه میدونست ممکنه خودش به خاطر این سهل انگاری بمیره!!
پس پدرش چه طور تونسته بود؟!!
آهی کشید و به آرومی از چاه آب بیرون اومد و حوله سیاه رنگی دور بدنش پیچید؛ به طوری که ترقوه، بازوهاش و از زانو به پایین کاملا لخت بود.
حوله رو خوب دور بدنش محکم کرد تا یه وقت از تنش نیفته.
به طرف در خروجی رفت و به داخل اقامتگاهش برگشت.
هنوز دو سه قدم بیشتر برنداشته بود که ناگهان درهای اقامتگاهش از هم جدا شدن و در باز شد.
شاهزاده الف یه دستش رو مشت کرد و اون رو روی قفسه سینه اش قرار داد.
مضطرب بود و می خواست ببینه؛ فردی که وارد میشه؛ چه کسیه؟!
پوتین های سیاهی قبل از ورود اون فرد، مشاهده شد.
پوتین های سیاه نماد وجود یه مرد اینکوبوسه...!
حالا این مرد اینکوبوس چه کسیه؟
نکنه اون مردیه که معشوقه اول پادشاه برای تنها گیر آوردن و تجاوز به شاهزاده هان به اقامتگاه مشترک فرستاده بود؟!
با قدم بعدی چهره اون مرد نمایان شد.
موهای موج دار سیاه رنگ...
چشمای زاغی رنگ...
پوست سفید...
لب های درشت جگری...
هیکل خوش فرم...
و قدی متوسط...
اون ... پادشاه اینکوبوس بود؛ مردی که شاهزاده جوان انتظار دیدارش رو می کشید.
هیونجین راست می گفت؛ پادشاه انقدر به اون علاقه منده که نمی تونه دوریش رو تحمل کنه...!
بغض عمیقی ته گلوش نشست و برق خاصی از اشک درون چشماش پدیدار شد.
با اینکه دیشب به این مرد سیلی زده بود اما بازم اون برای ملاقاتش به اینجا اومد...!
چقدر پادشاه اینکوبوس ترسناک در نظرش معصوم و زخم خورده به نظر می رسید...!
گوشه لب هاش رو گزید و دست مشت شده اش رو که روی سینه اش قرار داده بود رو محکم تر به خودش فشرد.
مرد اینکوبوس لبخند محوی زد و قدم های بعدی رو برای نزدیک شدن به شاهزاده محبوبش برداشت.
مقابلش ایستاد و برای چند ثانیه به چشمای هم خیره شدن...!
چه قدر این نگاه ها آرامش بخش بود.
مینهو حس می کرد که کم کم در چشمای عسلی و خاص این شاهزاده زیبا غرق خواهد شد؛ به همین دلیل برای لحظه ای نگاهش رو به پایین داد و متوجه ترقوه های برهنه اون شد.
پایین تر رو نگاه کرد و حوله دور بدن جیسونگ رو مشاهده کرد و پایین تر از اون، رون های برهنه اش رو دید.
لبخند یه وری زد و دوباره به چشمای شاهزاده الف نگاه کرد.
اون پسر جوان با بغض بهش چشم دوخته بود و هیچی نمی گفت...!
نگاهش رو از شاهزاده عزیزش گرفت و از کنارش رد شد و پشت سرش قرار گرفت و به آرومی دستاش رو دور شکم جیسونگ حلقه کرد.
از پشت بهش چسبید و گونه اش رو به گونه شاهزاده الف چسبوند.
چه قدر دلتنگش بود ولی حالا به آرامش رسید...
گونه اش رو آهسته به گونه شاهزاده محبوبش مالید و حلقه دستاش رو دور شکمش محکم تر کرد.
این کارش به احساسات شاهزاده الف لطمه زد.
اون همیشه از این مرد متنفر بود ... مردی که این همه سال عاشقانه بهش دلبسته بود.
از خودش بدش میومد...
واقعا چه طور تونسته از همچین مردی کینه به دل بگیره؛ درحالی که مینهو به خاطر عشقش به اون تاحالا برای انتقامش اقدام نکرده؟
اشک لای مژه های پایینیش جمع شد و لب هاش رو بهم چفت کرد.
پادشاه سرش رو از سر شاهزاده محبوبش جدا کرد و سر در گردنش فرو برد و لب های درشت و جگری رنگش رو روی پوست سفید و نرم شاهزاده الف قرار داد.
به آرومی بوسه ای بر روی اون نشوند و باعث شد تا اشک های جیسونگ بر روی گونه هاش سقوط کنه و لب هاش برای هق زدن از هم باز بشه.
مرد اینکوبوس سرش رو از گردن شاهزاده هان بیرون کشید و متعجب شد...!
عشق شیرین و لطیفش داره اشک می ریزه اما چرا؟!
یعنی انقدر از نزدیکی به پادشاه نفرت داره؟!
لب های مرد اینکوبوس بر روی هم لرزید و اخم غلیظی به پیشونیش داد و مقابل شاهزاده الف ایستاد.
اون پسر زیبا به شدت غمگین بود و مدام گلوله های اشک روی گونه هاش سقوط می کردن.
قلب پادشاه از این همه فشار به درد اومد...
نتونست این وضع رو تحمل کنه؛ باعجله از جیسونگ روی برگردوند و به طرف در خروجی اقامتگاه قدم تند کرد تا از اونجا خارج بشه اما به طور ناگهانی آوایی رو شنید که مثل صاعقه به بدنش کوبیده شد و سر جاش خشک شد.

dark love ^minsung^Where stories live. Discover now