Part 55

926 87 22
                                    

Writer :

جوشونده ای تلخ و قهوه ای رنگ از گیاهان دارویی جدیدی که پرورش داده بود؛ برای پادشاه الف که مدت هاس به خواب عمیقی فرو رفته؛ تهیه کرد.
امیدوار بود این بار داروها جواب بدن و پادشاه از خواب درازی که تا بحال داشته؛ خارج بشه...!
جوشونده رو درون ظرف سفالی سفید رنگی به آرومی ریخت تا کمی سرد شود؛ سپس اون رو درون سینی چوبی ای قرار داد و به طرف اقامتگاه پادشاه راهی شد.
پادشاه الف تنها کسی بود که می تونست شاهزاده اش رو نجات بده...!
شاهزاده هان تنها دوست سونگمین بود و اون نمی تونست همین طوری دست روی دست بذاره تا شاهزاده عزیزش که از کودکی با باهاش قد کشیده و بزرگ شده؛ توسط اینکوبوس ها نابود بشه.
در واقع فقط این موضوع نبود که آزارش می داد.
اون تنها بود ... تنهای تنها...!!
کسی دیگه کنارش نبود؛ نه شاهزاده هان و نه شاهزاده لی، حتی مرد اینکوبوسش هم کنار نبود.
درسته پدر و مادرش اینجا بودن اما آنها تموم روح و زندگیشون رو تقدیم خانواده سلطنتی کرده بودن؛ درست مثل خود اون که نیم دیگه ای از روحش رو در وجود شاهزاده هان حس می کرد.
شاهزاده یانگ و ژنرال هم مدتیِ که بهم علاقه مند شدن و اهمیتی به سرنوشت شاهزاده هان نمیدن...!
پس باید هر طور شده برای به هوش اومدن پادشاه تلاش می کرد.

درهای اقامتگاه پادشاه توسط ندیمه ها از هم باز شدن تنها پسر وزیر با سینی جوشونده ای که در دست داشت؛ پا به اقامتگاه عظیم پادشاه الف قرار داد و داخل شد.
به آرومی به پادشاه نزدیک شد و کنارش نشست.
ندیمه ای مشغول پاکیزه سازی دست های پادشاه با حوله ای نمناک بود.
کاری که هر روز ملکه برای همسرش انجام می داد.
الد جوان نگاهش رو به ندیمه داد و از اون پرسید:

سونگمین : بانو ملکه کجا هستن؟

ندیمه سری خم کرد و پاسخ پسر وزیر رو شمرده شمرده بیان کرد:

ندیمه : ایشون کمی پیش برای استحمام خود به اقامتگاهشون برگشتن!

سونگمین پلکی زد و نگاهش رو به پادشاه داد.
اون مرد هنوز بی هوش بود و بدنش کوچکترین تکونی نمی خورد؛ به جز قفسه سینه اش که به خاطر تنفس ضعیفش بالا و پایین می شد‌‌‌‌‌...!
دم و بازدمی گرفت و از ندیمه قاشق کوچک نقره ای طلب کرد و با اون شی جوشونده پادشاه رو بین لب هاش جاری می کرد.
شاید این بار جوابی بگیره و پادشاه به هوش بیاد؛ البته این فقط یه احتمال بود.
چندین قاشق جوشونده به پادشاه داد و با نا امیدی سر چرخوند تا درون کاسه رو نگاه کنه.
فقط به اندازه دو قاشق دیگه جوشونده باقی مونده بود و کوچکترین تغییری در حال پادشاه ایجاد نشد.
اشک به چشماش هجوم آورد...!!
اون به خاطر بهبودی پادشاه با تموم گیاهان دارویی و مواد غذایی مفید آشنا شده بود و تا حدودی از علم پزشکی بهرمند شد اما این اطلاعات به چه دردی می خورد وقتی که پادشاه هنوز بی هوشه؟!
قاشق دیگه ای از جوشونده برداشت و با لرزی که به خاطر گریه های بی صداش به بدنش وارد شده بود؛ دستش رو به طرف لب های پادشاه هدایت کرد اما در این بین اتفاقی غیر منتظره رخ داد.
پادشاه الف هوشیار شده بود و ضعیف و آهسته پلک می زد...!
چشمای پسر وزیر از شدت تعجب گرد شد و قاشق نقره ای رو توی کاسه جوشونده برگردوند و شتاب زده لب باز کرد:

dark love ^minsung^حيث تعيش القصص. اكتشف الآن