⌊◇ ²• ویالونیست⌉

2.7K 825 737
                                    

یتیم‌خانه‌ قانون خاص خودش رو داشت. هر روز صبح، به محض اینکه آهنگ «صبح‌ دل‌انگیز» از بلندگوهای سالن پخش می‌شد بچه‌ها موظف بودند تخت‌هاشون رو مرتب کنند و توی دو ردیف صف منظم سمت توالت حرکت کنند. بعد از صرف صبحانه همگی مثل مرغ و خروس‌های رها شده‌ای که در لونه‌شون رو باز کردند سمت حیاط ول می‌شدند و تا زمان نهار فرصت داشتند سرخوش بازی کنند.

بکهیون به محض 18 ساله شدن با بودجه‌ی کمی که از صندوق خیریه بهش داده شده بود از یتیم‌خانه بیرون اومد و این خونه رو کرایه کرد. خونه‌ی بدی نبود. توی این هفت سالی که توش زندگی می‌کرد جز مشکل تاسیساتی و مشکل نازک بودن دیوارها و همسایه‌های بی‌فرهنگ مشکل دیگه‌ای نداشت. اتاقش برحسب عادت مرتب بود، نه اینکه وسواس داشته باشه بلکه عادت کرده بود صبح به صبح جای خوابش رو مرتب کنه.

نزدیک سقف اتاق، لکه‌های زرد رنگ رطوبتِ به جا مونده از زمستان سال قبل به چشم می‌خورد و در کنار میز تحریر چوبی دست دوم، یه کمد نخودی رنگ قرار داشت که درش ریلی باز می‌شد و تقریبا مدرن‌ترین وسیله‌ی این اتاق بود. روی دیوار هیچ پوستر یا تابلوی تزئینی‌ای وجود نداشت. بکهیون طرفدار گروه‌های موسیقی و بازیکن‌های تیم فوتبال نبود. لونه‌ی فلزی رافائلو، سمت راست میز چوبی و در کنار کتاب‌های خودآموز زبان قرار گرفته بود و چند خودکار رنگی روی کتاب‌ها وجود داشت.

بکهیون یه عضو کوچیک از تجارت مانوبان بود. یه شغل به ظاهر معمولی با درآمد نسبتاً خوب داشت و روزهاش اغلب تکراری می‌گذشت اما این روزها حس می‌کرد زندگیش هیجان‌انگیز شده و داره عقلش رو از دست میده. دو شب می‌شد که صدای به هم خوردن ظروف و باز شدن شیر آب رو می‌شنید و هر بار که از اتاق فاصله می‌گرفت سر و صدا قطع می‌شد.

تلاش‌هاش برای نادیده گرفتن این صدا بی‌نتیجه بود چون هر بار کنجکاوی زیر پوستش می‌دوید و وادارش می‌کرد دنبال منبع صدا بگرده. حساب اینکه امشب برای چندمین بار صدای باز شدن شیر آب رو شنیده از دستش در رفته بود اما می‌دونست هر بار که پاش رو داخل آشپزخونه میذاره صدا قطع میشه.

با بالا اومدن ماه، ویالونیست شروع به نواختن آهنگ غم‌انگیزی کرد که قلب آدم رو می‌فشرد. چی باعث شده بود ویالونیست تا این حد حزن و غم رو درون سینه نگهداره؟ با یه لیوان چای زنجبیلی داغ به اتاق برگشت و پشت پنجره ایستاد. حس می‌کرد ریتم ضربان قلبش با نوای ویالون همسایه‌ی طبقه‌ی پایین سمفونی برگزار کرده. چشم‌هاش رو بست و هم‌زمان که با لذت لبخند می‌زد، دست‌هاش رو دور ماگ حلقه کرد و با نزدیک کردن ماگ سفید رنگ به زیر دماغش، اجازه داد بخار چای موذیانه دماغش رو قلقلک بده. عطر خوبی داشت. تیز و خوشایند بود.

اولین چیزی که بعد از فاصله دادن پلک‌هاش دید نور بنفشی بود که از خونه‌ی متروک می‌تابید. چشم‌هاش درست می‌دید! از پشت پرده‌های نازک خونه‌ی ویلایی متروک، نور بنفش به چشم می‌خورد و وقتی همسایه‌ی طبقه‌ی پایین دست از نواختن کشید، صدای به هم خوردن ظرف توی گوشش پیچید. پس سروصدا از اینجا بود! از خونه‌ی متروکه!

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now