⌊◇ ⁷• خودآزارگرانه دلبسته‌ی توام⌉

2K 664 758
                                    

گیج و منگ، مثل کسی که ضربه‌ی محکمی به سرش خورده توی خودش جمع شده بود و از سرما می‌لرزید. صدای برخورد دندون‌هاش به همدیگه تنها صدایی بود که در تاریکی توی گوشش طنین‌انداز می‌شد. لب‌هاش از شدت سرما به کبودی می‌زد و بی‌قرار به خودش می‌پیچید، به گونه‌ای که انگار توی هر بخش از بدنش که به زمین برخورد می‌کرد سوزن تیز فرو می‌کردند. تمرکز نداشت و پرش ‌فکری بهش فرصت نمی‌داد دلیل پشت این قضایا رو بفهمه. قدرت تحلیل و تصمیم‌گیریش رو از دست داده بود و مغزش فقط تا حد لعنت فرستادن به خودش و فحش‌دادن به همسایه باهاش همکاری می‌کرد.

به صورت اغراق‌آمیزی احساس گرسنگی می‌کرد. معده‌اش به هم می‌پیچید و انگار پرزهای معده‌اش تبدیل به دندون‌های تیزی شده بودند که به همدیگه حمله می‌کردند. زیر لب از بین دندون‌هایی که روی هم فشرده شده بودند تا لرزششون صدای کمتری تولید کنه در حال زمزمه‌کردن متوالی فحش‌های رکیک بود که در اتاق با صدای چرخش کلید و لولای در باز شد و توده‌ی بزرگی از نور ناگهان به چشم‌هاش تابید.

چشم‌هاش رو بست و درحالی‌که «بی‌شرف حرومزاده کورم کردی.» رو می‌نالید، ساعد دستش رو حائل چشم‌هاش کرد. قبل از اینکه خودش رو روی آرنج بالا بکشه، کسی که حتی نمی‌تونست به‌خاطر هجوم نور صورتش رو ببینه زیر بازوش رو گرفت و کشان‌کشان از اتاق خارجش کرد. به کجا می‌رفت؟ نمی‌دونست. با گام‌های ناموزون و پاهای سست از پله‌هایی پایین رفت که حدس می‌زد به سالن پذیرایی خونه منتهی می‌شه و ناگهان درد خفیفی از پرت‌شدن روی صندلی چوبی توی پشتش پیچید.

کمی طول کشید تا چشم‌هاش به نور عادت کنه ولی به محض نیمه‌بازشدن چشم‌هاش تصویر تار و ناواضح مردی رو دید که روی زانوش خم شده بود و گلوی توله گربه‌ی خاکستری رنگی که روی زمین وول می‌خورد رو می‌خاروند. اوه! اول از همه نگاهش رو روی رگ‌های برجسته‌ی دست مردونه‌ای که زیر گردن گربه بود چرخوند و بعد از تشخیص صاحب این دست، نگاهش رو به نیم‌رخ مرد داد. خواست حرفی بزنه که یادش اومد این گربه‌ همون دختر کوچولوی بی‌مادریه که به رافائلو سپرده بود ازش مراقبت کنه. اوه! رافائلو! رافائلوی عزیزش کجا بود؟! وحشت‌زده نگاهش رو اطراف جایی که نشسته بود چرخوند. وسط آشپزخونه، پشت میز ناهارخوری نشسته بود و روی میز یه بشقاب غذا به چشم می‌خورد.

با اینکه وحشتناک احساس گرسنگی می‌کرد، نگرانی درمورد رافائلو اجازه‌ی خوردن چیزی رو بهش نمی‌داد. روی جاش تکون خورد و با صدای گرفته گفت:

-وارد خونه‌ی من شدی؟

چانیول بدون اینکه بهش توجه نشون بده، در همون حالت، بدون نیم‌نگاه یا بلندکردن سرش بلند و واضح جواب داد:

-شخصاً نه.

شخصاً نه. اما غیر مستقیم بله. مرد بازی با کلمات رو خوب بلد بود اما بکهیون خمارتر و عصبی‌تر از اونی بود که بخواد از زبون‌بازی چانیول لذت ببره.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now