احساس تشنگی میکرد. آخرین چیزی نوشید دمنوش جنسینگ بود که همراه سوپ برای صبحانه براش آورده بودند و تا الان که عقربههای ساعت در حال عبور از نیمهشب بود چیزی ننوشیده بود. آسمان تاریک نیمهشب فضای کارخانهی ورشکسته رو وهمانگیزتر میکرد و زوزهی باد که از لابهلای شاخ و برگ درختان میگذشت به وحشت بکهیون دامن میزد. همگی مرده بودند. هر پنج نفری که به ظاهر برای اهدای کلیهشون داوطلب شده بودند.
ساعتها میشد که این گوشه بین دستگاههای خاکگرفته نشسته بود و از دور ورودِ بدون خروج آدمهایی رو نگاه میکرد که بعضیهاشون با لبخند عمیق به امید به دست آوردن پول وارد چادر میشدند. با نوک انگشت تتوی نفرتانگیز روی دستش رو لمس کرد. اولین شبی که با شبح همسایه مکالمه کرد رو به خاطر آورد که مرد بعد از دیدن تتوی روی دستش گفت: «معنی قشنگی پشتش نیست.»
برای اولین بار حق با لویی بود. معنی قشنگی پشت تتوی روی دستش نبود و این نقش و نگار زیبا بوی خون میداد. سرش رو به دستگاه پشت سرش تکیه داد و با وجود اینکه تیزی دستگاه پوست سر و استخوان جمجمهاش رو اذیت میکرد چشمهاش رو بست. بین نفسهای عمیقش همراه با بوی تند خاک، بوی سیگار هم وارد ریههاش شد و ناگهانی چشمهاش رو به بیشترین حد ممکن باز کرد. سرش رو به سرعت چرخوند و روی دماغش چین انداخت. همینطور که میایستاد، رد بو رو گرفت و به حلقهی دورهمی مردانه رسید که با هم سیگار میکشیدند.
حس بویاییش تقویت شد و چشمهاش به دودی که از سیگار بین انگشتهای مرد بلند میشد خیره موند. دهن خشکش رو باز و بسته کرد و با کمری که کمی خمیده بود، پاکشان و با گامهای ناهماهنگ سمتشون قدم برداشت. مقابلشون که رسید، چشمهایی که زیرشون گود افتاده بود رو بین چهرهها چرخوند و با سر به سیگاری که دست مرد مقابلش بود اشاره کرد.
-سیگار. یه نخ سیگار بهم بده.
لب بالایی مرد سمت بالا پرید و روی دماغش چین افتاد: «توئه عوضی...»
مرد درشت هیکلتری که در سمت راستش قرار داشت بهش سقلمه زد و اجازه نداد حرفش کامل بشه.
-همراه رئیسه.
با این حرف تمام نگاهها ناگهانی از سر تا پاش چرخید و همگی خودشون رو نیم قدم عقب کشیدند. بکهیون درک زیادی از شرایط نداشت اما میدونست «همراه رئیس بودن» نمیتونه چیز بدی باشه. یه نخ سیگاری که مرد میانی سمتش گرفته بود رو بین انگشتهاش گرفت و زمانی که کنج لبش گذاشت، حین اینکه با انگشت اشاره میکرد فندک رو بهش بدن، با لبهایی که دور فیلتر سیگار احاطه شده بود زمزمه کرد:
-کل پاکت رو بده.
بین فندک و پاکت سیگار که همزمان سمتش گرفته شده بود، ابتدا فندک رو گرفت و بعد از روشنکردن سیگار، فندک رو داخل پاکت هل داد و داخل جیب هودیش مخفی کرد. اگه لویی حین سیگارکشیدنش میدیدش براش بد میشد اما لذتی که بعد حبسکردن دود توی ریههاش، زیر پوستش جریان یافت به ریسکی که کرد میارزید. کام عمیق گرفت و با چشم بسته چند لحظه دود رو توی ریههاش حبس کرد.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
אקשן❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...