⌊◇ ⁴• گربه کُشی ⌉

2.5K 703 572
                                    

پشت پنجره‌ای با شیشه‌های ترک برداشته و حاشیه‌ی خاک گرفته ایستاده بود و در حالی که از هوای خنک و تازه استشمام می‌کرد‌، باند سفید و تمیز رو با حوصله دور کف دستش می‌پیچید. چند دقیقه از زمان سوختن کف دستش به خاطر بلند کردن کتری داغ می‌گذشت.

سوختگی تازه‌ی کف دستش می‌سوخت و دماغش از گرد و غبار خونه به خارش افتاده بود. مردمک چشم‌هاش حرکات شیطنت‌آمیز سگ پاکوتاه سیاه از نژاد داشهوند رو دنبال می‌کرد که توی حیاط خونه ویلایی همسایه از این سو به اون سو می‌رفت و مغزش قدمگاه گذشته‌ای بود که پاهاش رو به اینجا کشوند.

توی این خونه‌ی نمناک با پنجره‌های ترک برداشته، دور از تنها موجود باارزشی که توی زندگی براش باقی مونده بود چیکار می‌کرد؟ مسیری که توش قدم برداشته بود به یه چاه عمیق ختم می‌شد اما اصرار داشت تا ته مسیر پیش بره. داشت برای آینده‌ی عزیزترین فرد زندگیش روی جونش قمار می‌کرد و یه اشتباه کافی بود تا این واحد خاک‌گرفته تبدیل به قبرش بشه اما جونش به آزادی و رهایی آنیا می‌ارزید.

پانسمان دستش که به پایان رسید، روکش نایلونی باند و پنبه‌های آغشته به پماد رو توی مشت سالمش مچاله کرد و داخل پاکت کاهی رنگی انداخت که همون نزدیکی بود. از واحد بغل صدای افتادن چیزی توجهش رو جلب کرد و برای چند دقیقه به دیوار مشترک بین دو واحد خیره شد؛ انگار که می‌تونست پشت دیوار رو ببینه.

چند شب قبل خیلی اتفاقی کسی که توی واحد بغل زندگی می‌کنه رو از پشت دیده بود. موهای شلخته و گره‌خورده، لباس‌های گشادی که بدن لاغر و بلندش رو پوشونده بود و بوی رطوبتی که ازش به مشام می‌رسید تنها چیزهایی بودند که از صاحب واحد بغل توی ذهنش ثبت شده بود. صورتش رو ندیده بود و علاقه‌ای هم نداشت که چهره‌اش رو ببینه.

خودش رو روی صندلی بادی پرت کرد و از کنار پاش، آبجوی نیمه‌خورده رو برداشت و یه قلپ ازش نوشید. فقط یک ماه فرصت داشت تا به این کابوس پایان بده. فقط یک ماه فرصت داشت عزیزش رو نجات بده. ظاهرش نشون نمی‌داد اما هر یک روزی که به تاریخ سی نوامبر نزدیک می‌شد، استرس بیشتر از قبل توی بدنش گسترش پیدا می‌کرد. جلوی گذر زمان رو نمی‌تونست بگیره اما می‌تونست از اتفاقی که اون روز قرار بود رخ بده جلوگیری کنه.

از گوشه‌ی چشم به ظروف مقوایی نودل نیمه آماده نگاه کرد که روی هم به طور نامنظمی چیده شده بودند و کنار بطری‌های مچاله شده‌ی آبجو قرار داشتند. معده‌اش از گرسنگی می‌سوخت و نوشیدن آبجو با معده‌ی خالی به این سوزش دامن می‌زد. یه دستش رو سر زانوش گذاشت و همینطور که بطری آبجوی توی دستش رو مچاله می‌کرد از جا بلند شد. روی تیشرت سیاهش، هودی هم‌رنگ پوشید و بعد از اینکه کلاه هودیش رو روی کلاه کپی که به سر داشت کشید، صورتش رو با ماسک پوشوند. باید به نزدیک‌ترین فروشگاه می‌رفت و یه چیزی برای خوردن می‌خرید.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now