⌊♤⁵¹• تار عنکبوت سیاه.⌉

1.5K 533 2.2K
                                    


تمام طول راه به چیزهایی که توی کازینو شنید فکر می‌کرد. در رابطه با مواد جدیدی که وارد بازار شده بود چیزی جز اینکه اینسو یک گروه رو برای تحقیق درمورد مواد فرستاده بود نمی‌دونست، با این حال بهترین فرصت بود تا به بهانه‌ی صحبت در این مورد اعتماد لیسا رو جلب کنه و خودش رو به نزدیک‌ترین جایگاه نسبت به لیسا برسونه. نگهبانی کردن از این عمارت و ساعت‌ها سرپا ایستادن به عنوان محافظ کاری نبود که بتونه انجام بده.

زمانی که ماشین داخل حیاط عمارت متوقف شد، سراسیمه ماشین رو ترک کرد و با قدم‌های بلند و شتاب‌زده خودش رو به زنی رسوند که با طمأنینه به سمت ساختمان می‌رفت. بازوش رو گرفت و بدن نحیفش رو سمت خودش کشید.

-باید حرف بزنیم.

رئیس ایم فریاد زد: «چه غلطی می‌کنی؟»

از گوشه‌ی چشم به رئیس ایم نگاه کرد که عصبی به سمتش می‌اومد. احتمالا می‌خواست دستش رو از بازوی لیسا جدا کنه و با یک مشت روی گونه‌اش سلسله مراتب این کاخ رو یادآوری کنه. نگهبان‌ها گاردشون رو بالا گرفتند و قبل از اینکه رئیس ایم بهش برسه با جدیت به چشم‌های متعجب لیسا خیره شد و قاطع گفت:

-درمورد مواد جدیدیه که وارد بازار شده. باید حرف بزنیم.

جسارت زیادی به خرج داده بود و اگه بی‌پروایی و جدیتش لیسا رو تحت تاثیر قرار نمی‌داد توی دردسر بزرگی می‌افتاد. شبیه سکه انداختن از راه دور توی حوض آرزوها بود. احتمالش ضعیف بود که سکه توی جایگاه درست داخل حوض بیفته اما به امتحانش می‌ارزید. ابروهاش رو به هم گره زد و فشار خفیفی به بازوی زن وارد کرد. رئیس ایم نزدیکش رسیده بود اما قبل از اینکه با یک مشت به عقب پرتش کنه لیسا قاطع و محکم بهش فرمان داد: «عقب بمون.»

با چشم به دست بکهیون که روی بازوش بود اشاره کرد و محافظ جدید و ناواردش رو مخاطب قرار داد: «ولم کن.»

ابروهای بکهیون به هم نزدیک شدند و چروک ریز بین دو ابروش افتاد. به آهستگی بازوی زن رو رها کرد.

-باید خصوصی صحبت کنیم.

زمانی که لیسا با سر بهش اشاره کرد دنبالش راه بیفته، ابرو بالا انداخت و در حالی که یقه‌ی پیرهن مردانه‌ی سفید زیر کتش رو مرتب می‌کرد با نگاه پیروزمندانه‌ به رئیس ایم، فخرفروشی رو به آخرین حد رسوند. با گام‌های بلند، یک قدم دورتر از لیسا پله‌ها رو طی کرد و وارد اتاق کار زن جوان شد. جای نشستن روی مبل پابه‌پای لیسا تا جلوی میز غول‌پیکر رفت و مقابل میز ایستاد.

-به نفعته حرف مهمی برای گفتن داشته باشی.

تهدید لیسا کمی مضطربش کرد اما اجازه نداد ظاهر مصممش بشکنه.

-اینسو من رو برای زیر نظر گرفتن مرد بلغاری انتخاب کرده بود.

لیسا کیف دستیش رو روی میز پرت کرد و روی صندلیش نشست: «همین؟ این تمام چیزی بود که می‌خواستی بگی؟»

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now