⌊◇ ²⁷• مرگ‌خوار⌉

1.5K 592 521
                                    

بعضی آدم‌ها شبیه به مرگ‌خوارها توی مجموعه‌ی هری‌پاتر هستند. از روح انسان تغذیه می‌کنند و سیاهی و سرمای وجودشون رو به انسان‌های مقابلشون میدن. با مکیدن روحشون خاطرات خوش رو از بین می‌برن و بعد از اینکه سرما و تاریکی رو جایگزین کردند محو میشن. شاید از این کار لذت می‌برند و شاید سرنوشت براشون اینطور رقم خورده. لوهان هم از این دسته آدم‌ها بود. اگه به گذشته برمی‌گشت هرگز به یک مرگ‌خوار نزدیک نمی‌شد که سیاهی وجودش اینطور روح و روان، زندگی و آینده‌اش رو تاریک کنه.

وقتی به رد سفیدک‌زده‌ی اشک روی گونه‌ی دختر زیباش نگاه می‌کرد و حال‌ پریشان خودش رو می‌دید دلسردی زیادی نسبت به لوهان حس می‌کرد. اون مرد بهشون اهمیت نمی‌داد و این حقیقت که قربانی خودخواهی لوهان شده بودند هرگز تغییر نمی‌کرد. حتی نمی‌تونست بابت سیاه شدن روحش جز خودش که اجازه داد لوهان تا این حد پیش بره کس دیگه‌ای رو مقصر بدونه اما سرزنش کردن خودش هم فایده‌ای نداشت. فریب دروغ‌های زیبا و آینده‌ی رویایی‌ای رو خورد که لوهان وعده‌اش رو می‌داد و کورکورانه به مردی که هیچ‌چیز ازش نمی‌دونست اعتماد کرد. برای همین بود که دیگه نمی‌تونست به کسی، حتی خودش اعتماد کنه.

زیر لب آه کشید و در حالی که لبه‌ی تخت، کنار آنیا دراز می‌کشید، لحاف رو روی بدن دخترش مرتب کرد. نوک انگشت‌هاش رو از پیشانی تا تیغه‌ی بینی آنیا کشید و بعد از اینکه تب بچه رو چک کرد، لبش رو به پیشانیش چسبوند و توی تاریکی چشم‌هاش رو بست. نزدیک به سه روز می‌شد که بچه توی تب شدید می‌سوخت. جز ناله‌های زیر لبی هیچ حرفی نمی‌زد و گاهی بین ناله‌هاش «بابایی» بی‌وفاش رو صدا می‌کرد. به زحمت غذا می‌خورد و سر هر وعده‌ی غذایی تا شوهرعمه‌اش رو به خوش‌رقصی وادار نمی‌کرد چیزی از گلوش پایین نمی‌رفت. بچه داشت ذره‌ذره آب می‌شد و حال خودش هم تعریف چندانی نداشت اما مجبور بود به خاطر آنیا خودداری کنه.

نمی‌تونست مدت طولانی مهمان خواهرش بمونه و باید کم‌کم خودش رو از باتلاق عشق لوهان بیرون می‌کشید تا کودکش همراه خودش توی باتلاق فرو نره. ناله‌ی آنیا که توی خواب و بیدار بابایی رو صدا می‌کرد روی قلبش چنگ کشید و برای اولین بار چنان نفرتی نسبت به لوهان حس کرد که از ته قلب آرزو کرد «کاش بمیره». مهر لوهان هنوز توی قلبش جاری بود اما فکر کردن به میزان خودخواهی همسرش باعث می‌شد آرزوی یه مرگ دردناک رو براش داشته باشه. انقدر دردناک که تمام خوشی‌های زندگیش از بندبند وجودش بیرون بزنه.

ویبره‌ی گوشی لرزش خفیفی به میز کنار تخت وارد کرد و ناله‌ی ویزمانند چوبِ میز با ناله‌ی آنیا هم‌نوا شد. به پهلو چرخید و در حالی که موبایل رو توی دستش می‌گرفت گذرا به صفحه‌ی روشن موبایل نگاه کرد. تماس از یه شماره‌ی ناشناس بود. دلهره‌ی عجیبی بهش دست داد و جای برقراری تماس، صفحه‌ی موبایل رو خاموش کرد و موبایل رو روی میز برگردوند.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now