رواننویس مشکی که حکاکی عجیبی روی بدنهی سیاه و براقش داشت رو بین انگشتهاش تاب داد و چهار ورق کاغذ آچهار که پشت به پشت هم منگنه شده بودند رو روی میز رها کرد. چشمهاش خیره به منظرهی پر زرقوبرق شهر بود که ساختمانهاش با چراغهای روشن به تاریکی شب دهنکجی میکردند و از این فاصله شبیه به بچهستارههای سقوط کرده به نظر میرسیدند. سکوت مطلق به فضا حاکم بود. به طوری که انگار هیچکس داخل اتاق وجود نداشت.
برای یکلحظه نگاهش رو از سوسوی ستارههای سقوط کردهای که شهر رو روشن میکردند روی پسری چرخوند که به پهلو روی کاناپه خوابش برده بود. بار دیگه پروندهای که تمام طول روز بیش از دهها بار وسواسگونه مطالعهاش کرده بود رو برداشت و به عکس کارآموزی جیهون که ضمیمهی پرونده بود خیره شد. توی عکس صورتش لاغرتر و چهرهاش کودکانهتر بود. با انگشت گوشههای چشمش رو فشار داد و در حالی که پرونده رو روی میز پرت میکرد از جا بلند شد و دست به جیب مقابل دیوار شیشهای ایستاد.
دیدن این پسر عذابش میداد و رگههای حرص قدرتمندتر از اونی بودند که بتونه تا مدت طولانی سرکوب شده نگهشون داره. تمام مدتی که جیهون خواب بود بارها به سرش زد بهش حمله کنه یا به بهانهی ماموریت خارج از هتل، توی یکی از مخفیگاهها حبسش کنه تا تلافی دردی که کشید رو سرش دربیاره. این پسر لایق زنده موندن نبود و حتی نفس کشیدنش تباهی به دنبال داشت.
تصویر محو از کودک پنج سالهای که با چشمهای درشت اشک میریخت جلوی چشمش اومد و باعث شد بدنش مورمور بشه. جریان خفیف الکتریسیته از زیر پوستش رد شد و سوختگی کهنهی زیر لباسش به گزگز افتاد. یک هفته، درست هفت شبانه روز توی شکنجهگاه هر روز به یک روش جدید جلوی چشم یک بچهی پنج ساله شکنجه شد فقط به این دلیل که اسمهاشون به هم شباهت داشت. هر بار که بچه از ترس به گریه میافتاد، شدت شکنجهای که روش انجام میدادن بیشتر میشد تا اینکه نیمی از بدنش به وسیلهی روغن داغ سوخت.
از شدت درد بیهوش شد و وقتی توی درمانگاه آکادمی چشم باز کرد، پسر بچه روی تخت کناریش درمان میشد در حالی که حتی زخم عمیقی روی بدنش نداشت اما خودش با بدن سراسر باندپیچی شده روی تخت رها شده بود. اگه اجازه میداد این پسر به زندگی راحتش ادامه بده به خودش خیانت کرده بود. با صدای آلارم ضعیف موبایل از روی شانه به جیهون نگاه کرد که در حال نشستن روی مبل، با چشمهای خوابآلود آلارم رو قطع میکرد.
چقدر از دیدن لپهای تپلش نفرت داشت. حتماٌ خارج از آکادمی خوب میخورد و خوب مینوشید که انقدر تپل شده بود در حالی که بقیهی مامورها سخت در حال تلاش کردن برای پیشرفت آکادمی بودند. دم عمیق گرفت و پشت گردنش دست کشید. نباید هیجانزده رفتار میکرد و اجازه میداد احساسات بهش غلبه کنند. ماموریتش این بود که روح این پسر رو در هم بشکنه و باید این کار رو میکرد. هم به خاطر امتیاز و هم برای تازه کردن یک داغ قدیمی. با اشتیاق از شکنجه کردن این پسر استقبال میکرد اما مشکل این جا بود که روح جیهون یک بار توی پنج سالگی شکسته بود. زخم و کبودی روی تنش نمیتونست بار دیگه روحش رو بشکنه برای همین باید سنجیدهتر عمل میکرد.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...