اهریمن موجود پلید و انسان بدی بود؛ شبیه منفورترین شخصیت کتابهایی به نظر میرسید که دوران کودکی مخفیانه از کتابخانهی یتیمخانه میدزدید تا نیمههای شب در حالی که پتو رو تا بالای سرش کشیده بود زیر نور چراغقوه میخوند. اولین سیلی عمرش رو سر همین مسئله خورد. اون زن وقتی نیمهشب برای سرکشی به خوابگاه اومده بود متوجه نور خفیفی شد که از زیر یکی از پتوها به چشم میخورد و وقتی پتو رو کنار زد چشمهاش مثل عقابی که طعمهاش رو پیدا میکنه کتاب رو شکار کرد.
نمیدونست سیلی اون زن محکم بود یا پوست خودش حساس. جای چهار انگشت زن تا یک هفته روی نیمهی چپ صورتش مونده بود و هر بار که جلوی آینه میرفت از یادآوری درد اون سیلی به گریه میافتاد.
چانیول شرور و پلید بود و با خودش سیاهی به دنبال داشت اما شبیه هیچیک از شخصیتهای شرور کتابها نبود. دستهای آلوده به خون اون مرد به حیوانات آسیب نمیزد و با چنان ظرافتی برگ گیاهان رو لمس میکرد که هیچ مردی بدن معشوقش رو لمس نکرده بود. جدی اما با صبر و حوصله آموزش میداد و وقتی پیشبند آشپزخانه رو دور کمرش میبست و مشغول آشپزی میشد هیچ بینندهای حتی نمیتونست تصور کنه این مرد به خاطر یه پاکت سیگار تن چندین مرد رو توی دستگاه خردکن تبدیل به گوشت همبرگر کرده. تا به حال سیگار کشیدنش رو ندیده بود و توی خونهاش نه شیشههای کوتاه و بلند نوشیدنیهای الکلی پیدا میشد و نه شراب و آبجو.
پایان تمام داستانهای کودکیش اینطور بود که آدم شرور باید نابود میشد تا آدم خوب داستان زنده بمونه اما چه سرنوشتی در انتظار شروری بود که زیاد هم شرور نبود؟ در واقع اصلا میشد چانیول رو جزو اشرار به حساب آورد و برچسب اهریمن بهش چسبوند؟ اون مرد تا به حال به هیچ موجود بیگناهی آسیب نزده بود. مردهایی که به دستش کشته شدند همگی مرگ بیهودهای داشتند اما هیچکدوم افراد خوبی نبودند. حتی خودش هم آدم خوبی نبود.
فکر میکرد بیگناه داستانِ زندگی خودشه اما الان وسط داستانی گیر کرده بود که اگه یه مقدار دقت میکرد میدید دستش به خون آدمهای بیگناه زیادی آلودهست. دیگه حتی نمیتونست چانیول رو بابت کشتن مردم سرزنش کنه چون به ازای هر یک مرد گناهکاری که اون کشت، خودش یک آدم سالم رو از طریق مواد قربانی کرد. تظاهر به بیاطلاع بودن از همه چیز بار گناهانش رو کم نمیکرد و انکار اینکه خودش هم توی مرگ خیلیها دست داشت حقیقت رو تغییر نمیداد.
هر چقدر تاثیر مواد روی مغزش کمتر میشد، آگاهی بیشتری پیدا میکرد و میتونست نکات بیشتری رو تشخیص بده. شاید برای همین بود که اینسو بهش کوکائین داده بود. اینطوری تبدیل به ربات بیمغزی میشد که کورکورانه از دستوراتش پیروی میکرد و سوال اضافهای در ازای خدماتش نمیپرسید. روزی که به چایخانهی مرد بلغاری رفت رو خوب به یاد داشت؛ در ازای گرفتن چند گرم کوکائین از اینسو قبول کرده بود بدون هیچ سوال اضافهای به اونجا بره و در نهایت متهم به قتل همون مردی شد که باید درموردش اطلاعات کسب میکرد.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...