سلام.
امیدوارم از خوندن این چپتر لذت ببرید.
~~~~~~~~گِری، تولهگربهی خاکستری رنگی که یک زمان بین کیسهزبالههای محلهی تحت توسعه دنبال غذا میگشت کنارش روی کاناپه نشسته بود و سوپ مخصوص با تکههای مرغ و سبزیجات تازهی ارگانیک رو لیس میزد. زندگی هر دوشون توی مدت کوتاه تغییر کرده بود. از مخروبههای محلهی تحت توسعه سر از خونهای درآورده بودند که صاحبش بیش از اندازه بهشون توجه میکرد و میتونستند از بهترین امکانات بهره ببرند.
بین گوشهای مخملی و نرمش رو نوازش کرد و سرش رو بوسید: «دختر خوششانس.»
محو لبخند زد و با آسودگی سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد. گری خوششانس بود که یک خونهی گرم و غذای لذیذ برای ادامهی زندگی داشت اما این درمورد خودش درست بود؟ اسم وضعیتی که توش گیر کرده بود رو میتونست خوششانسی بذاره؟ درمورد آینده حدس و گمانی نداشت و با چشم نیمهباز پیش میرفت تا به مقصد برسه. اینکه انتهای مسیر چه چیزی انتظارش رو میکشید براش گنگ و مبهم بود.
برخلاف همیشه که با سکوت رابطهی خوبی نداشت، از سکوت خونه لذت میبرد؛ انگار بعد از جنگ دوباره به خونه برگشته بود. با صدای باز شدن در گلخانه به اهریمن نگاه کرد که پاکشان منطقهی سبز و کشتزار کوچیکش رو ترک میکرد. درمورد این مرد یک چیزی درست نبود. رفتارش مثل همیشه بود و چهرهاش هیچ حسی رو منتقل نمیکرد اما از همیشه متفاوتتر به نظر میرسید.
اهریمن مثل گذشته مستقیم بهش نگاه نمیکرد و از ارتباط چشمی طفره میرفت. بیحوصله بود و شبیه کسی به نظر میرسید که از بیکاری به کسالت رسیده اما هر چند دقیقه یکبار موبایلش رو چک میکرد و به شخصی پیام میداد. آشپزخانه قلمرو چانیول به حساب میاومد و امروز برای اولین بار آشفتگی قلمرو رو به چشم دیده بود.
سرش رو سمت چانیول که طرف دیگهی کاناپه مینشست چرخوند و سنگین پلک زد. گربهی خاکستری با صدای ضعیف میو کرد و خرامانخرامان، درحالی که اطراف لبش رو لیس میزد زیر دست چانیول خزید. حین اینکه چشمهای چانیول به سقف دوخته شده بود، انگشتهاش روی گردن گربه به حرکت دراومد و چشمهای دختر خوششانس این خونه رو خمار کرد.
بعد از گذشت مدت طولانی چانیول هنوز براش یک موجود گرانبها و ارزشمند بود و علاوهبر اینها براش یک معمای حل نشده به حساب میاومد. سراسر شخصیتش مملو از تضاد بود. بیرحمترین موجود دلحرمی بود که میدید و بدون لحظهای درنگ آدم میکشت اما از مرگ یک گربهی خیابانی متاثر میشد. پشت خط عابرپیاده توقف میکرد و حواسش بود نزدیک مهدکودکها سرعت ماشینش رو کم کنه اما مواد مخدری رو جابهجا میکرد که میتونست خیلی از نوجوونهای کم سنوسال رو به کام مرگ ببره.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...