⌊♤ ³⁹• فراتر از شیطان⌉

1.8K 621 2.4K
                                    

شب از نیمه گذشته بود و برف شدید‌تر از قبل زمین رو سفیدپوش می‌کرد. چند ساعت از برگشتشون به خونه می‌گذشت و بعد از گذر چند ساعت هنوز هیچ حرفی بین خودش و جونگین رد و بدل نشده بود. می‌تونست میله‌های نامرعی‌ای که دوست‌پسرش دور خودش کشیده رو ببینه و عطر دلخوری رو از هاله‌های سیاه اطرافش بو بکشه. با به خواب رفتن تئو خونه توی سکوت آزاردهنده‌ای فرو رفته بود. جونگین پایین مبل، روی زمین نشسته بود و در حالی که تئو رو در آغوش داشت به کریستال‌های یخ که دورتادور چهارچوب پنجره رو احاطه کرده بود نگاه می‌کرد. غمگین و دلشکسته به نظر می‌رسید.

دست‌هاش رو توی جیبش فرو کرد و بی‌صدا روی مبلی نشست که پشت جونگین بود و یک زانوش رو روی مبل جمع کرد تا به کمر جونگین آسیب نزنه. درمورد تئو زیاده‌روی کرده بود. نباید دور از چشم جونگین سعی می‌کرد به خانواده‌اش نزدیک بشه. قبول داشت اشتباه کرده اما پذیرش این مسئله براش یک‌مقدار سخت بود. انگشت‌هاش رو مضطرب توی هم تاب داد و لب پایینش رو داخل دهنش کشید. چه حرفی باید بهش می‌زد؟

نفسش رو بی‌صدا بیرون فرستاد و دست‌هاش رو از پشت دور شانه‌های جونگین حلقه کرد. سرش رو روی شانه‌اش گذاشت و از روی شانه‌ی جونگین به چهره‌ی غرق خواب تئو چشم دوخت که شبیه میگو توی بغل جونگین جمع شده بود. خیلی طول کشید تا هق‌هقش آرام بگیره و راحت بخوابه. دم عمیق گرفت و بی‌اراده، بدون اینکه فکر کرده باشه زمزمه کرد:

-پدر بودن بهت میاد.

مردمک جونگین از شیشه‌ی یخ‌بسته به پلک‌های بسته‌ی تئو منتقل شد. روی موهای سیاهش دست کشید و بعد از چند لحظه سکوت بازدمش رو کلافه بیرون فرستاد و زمزمه کرد:

-برو بخواب. صبح زود باید بری اداره‌ی پلیس و وقت زیادی برای خوابیدن نداری.

کیونگسو سنگین پلک زد: «تو هم بیا. صبح باید بری بیمارستان.»

سر جونگین به عقب چرخید. از این وضعیت پر تنش خسته بود و علی‌رغم اینکه از کیونگسو عصبانی بود نمی‌خواست این موضوع رو کش بده. دستش رو روی صورت کیونگسو گذاشت و همزمان که گونه‌اش رو نوازش می‌کرد، سریع و سطحی لبش رو بوسید و خودش رو عقب کشید.

-بریم بخوابیم عزیزم.

حین اینکه تئو رو در آغوش داشت، سمت اتاق خواب راه افتاد. بچه رو وسط تخت خوابوند و خودش سمت دیگه‌ی تخت دراز کشید. فردا صبح هر دو باید سر کار می‌رفتند و تئو تنها می‌موند. باید یک ساعت زودتر بلند می‌شد تا علاوه بر صبحانه برای وعده‌ی ناهار و میان‌وعده‌ی تئو غذا آماده کنه و چند انیمیشن انتخاب کنه تا تئو فکر شیطنت به سرش نزنه.

زمانی که کیونگسو سمت دیگه‌ی تئو دراز کشید، بازوش رو سمت کیونگسو دراز و از زیر سرش رد کرد. دلخور و عصبانی بود و هنوز اخم به چهره داشت اما دلیل نمی‌شد اجازه بده دوست‌پسرش جایی غیر از آغوشش بخوابه. با احتیاط، طوری که به تئو که بینشون خوابیده بود فشار وارد نشه کیونگسو رو به خودش نزدیک کرد. سر تئو رو بوسید و بوسه‌ی سبکی روی لب گوشتی پلیس جوان زد.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now