چشم و دستهاش بسته بود و یکی از چهار پایهی صندلی آهنیای که سرماش حتی از زیر چند لایه لباس پوست تنش رو خنک میکرد لق میزد. هیچ بوی خاصی به مشامش نمیرسید. تاریکی بود و سکوت مطلق. قلبش تند میتپید و کمی وحشت کرده بود اما نه انقدر که برای خلاص شدن از این وضعیت اعتراض کنه. زمانی که با ماشین دنبال لیسا رفت و با هم به رستوران مانوبان اومدند، توی انبار مانوبان کیسهی سیاه روی سرش کشیده شد. به زور سوار ماشین کردنش و الان اینجا بود؛ وسط هیچکجا و ساکن در بلاتکلیفی.
قصد کشتنش رو نداشتند چون اگه میخواستند از شرش خلاص بشن خیلی وقت پیش این کار رو میکردند و در این لحظه مجبور نبود صندلی سفت و خشک آهنی رو تحمل کنه. پشتش درد میکرد و هر چند دقیقه یک بار دچار اسپاسم و گرفتگی ماهیچه میشد. بعد از دو دوره فعالیت فیزیکی شدید با چانیول این مقدار گرفتگی طبیعی بود، بخصوص که سرما این حالتش رو تشدید میکرد.
جیغ ناخوشایند لولای زنگزدهی در توی گوشش پیچید و لحظهی بعد طناب دور دستهاش باز شد. داشتند از اینجا خارجش میکردند اما درمورد مقصدش اطلاعی نداشت. کمی بین دستهای مردی که بازوش رو سفت گرفته بود تکون خورد و زیر لب فحش ناجوری داد که نتیجهاش یک مشت محکم توی شکمش بود. از یک ردیف مارپیچ پله بالا رفت و دو در رو رد کرد تا به فضای آزاد رسید. هوای خنک به پوست صورتش میخورد و از زیر چشمبند، مژههاش رو نوازش میکرد.
برای لحظهای ایستاد تا هوای تازه رو نفس بکشه اما خیلی زود با کشیده شدن بازوش مجبور شد راه بیفته. از دو نیمپله گذشت و وارد ساختمانی شد که گرمای مطبوعی داشت. مسیر نسبتاً طولانیای رو پیاده رفت تا به راهپلهی عریض رسید. چرا پلهها تمام نمیشدند؟ چرا اینجا انقدر بزرگ بود؟ از راهرو گذشت و از در دیگهای عبور کرد تا به محیط گرمتر رسید. بوی نیکوتین سیگار و عطر کمیاب میداد.
چشمبند از روی چشمش کنار رفت و به سختی تونست با چشم نیمهباز، زیر نور آفتاب که از پنجره به داخل میتابید لیسا رو از روی فرم بدنش تشخیص بده. به لبهی میز کارش تکیه داده بود و این وقت روز از مایع طلاییرنگی مینوشید که واضح بود بدونالکل نیست. با اشارهاش مردی که تا اینجا همراهیش کرده بود از اتاق بیرون رفت و تنها موندند. البته بهتر بود اینطور میگفت که با یک مرد میانسال که کتشلوار کبریتی کرم به تن داشت تنها مونده بودند.
روی چشمهاش دست کشید و بیتوجه به مرد غریبهای که نشسته بود کنایه زد: «این برخورد با آدمی که جونت رو نجات داد درست نیست.»
لیسا با سر به مرد میانسال اشاره کرد و حین اینکه لیوان کریستالیش رو لبهی میز قرار میداد گفت: «ببرش. میتونی از اتاق کناری استفاده کنی.»
مرد از جا بلند شد و همینطور که کت خوشدوختش رو مرتب میکرد، کیف چرم و بزرگی که کنار پاش بود رو برداشت و سمتش اومد. نمیدونست توی ذهن لیسا چی میگذره و حدسی درموردش نداشت اما چندان خوشبین نبود. ابروهاش رو گره کرد و چهرهی جدیتری به خودش گرفت.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...