⌊◇ ³• کازینو⌉

2.8K 752 895
                                    

زندگی روی خوشش رو نشون داده بود. با یه دست لباس نو، در حالی که سوییچ یه موتور جدید رو توی انگشت اشاره‌اش می‌چرخوند و با اعتماد به نفس سرش رو بالا گرفته بود وارد کازینو بزرگی شد که آجر به آجر ساختمانش غیرقانونی روی هم قرار گرفته بود. لامپ‌های هالوژن که به صورت مخفی زیر تابلوها نصب شده بودند به راهروی نیمه تاریکی که به در بزرگ ورودی کازینو منتهی می‌شد حالت وهم‌انگیز اما شیک می‌دادند و به فاصله هر یک متر تابلوهایی وجود داشت از بدن‌های بی‌سر و جسم‌های به دارآویخته که تمامشون فقط با یک رنگ کشیده شده بودند؛ قرمز.

اگه کسی درمورد بهشت ازش می‌پرسید، بدون هیچ حرفی دستش رو می‌گرفت و به این جهنم می‌آورد تا بهشت جاویدان رو بهش نشون بده. قیمت پادری‌ای که جلوی در ورودی قرار داشت هم‌قیمت کل ساختمون اون رستوران کثیف و کوچیکی بود که توش کار می‌کرد و دیوار و زمین از شدت تمیزی می‌درخشید. توی این لباس حس پسر احمق و عینکی مدرسه رو داشت که در عرض یک ساعت با برداشتن عینک و تغییر مدل مو تبدیل به ستاره دبیرستان شده.

لباس‌ها هدیه اینسو برای عذرخواهی بابت کار احمقانه‌اش بود. یه یقه اسکی مشکی که توی شلوار جذب هم‌رنگش فرو رفته بود و یه کمربند باریک چرم که بهش اجازه بیرون اومدن از شلوار رو نمی‌داد. اصل کار کت چرمی بود که اطراف جیب و بخشی از پشتش با نوشته‌های درهم سفید و قرمز مزین شده بود و باعث می‌شد آمپر اعتماد به نفس بکهیون از حد مجاز خارج بشه. درمورد اعتماد به نفسش اون موتور عروسک جلوی در که انگار از بازی‌های کامپیوتری بیرون کشیده بودنش هم بی‌تاثیر نبود.

برخلاف انتظارش خبری از صدای بلند آهنگ‌ و آدم‌های مست نبود. توی دست هر ویتر یه سینی قرار داشت که روی میزهای گذاشته می‌شد اما هیچکدوم از افراد داخل سالن مست و بی‌حواس نبودند. از دستگاه موسیقی ملایم پخش می‌شد که ترکیبی از نوای پیانو و ویالن بود و می‌تونست خیلی دل‌انگیزتر باشه اگه سروصدای خفیف داخل سالن مزاحم نمی‌شد. میزها با ترتیب و فاصله دقیق و معین چیده شده بودند و همه چیز انقدر منظم و دقیق بود که بکهیون احتمال داد طراح داخلی این سالن از وسواس جبری رنج می‌برده.

تتوی روی ساعد دستش حکم پاسپورتش رو داشت. یه مدرک شناسایی بود که فروشنده جدید رو به هر کسی که با تجارت مانوبان آشنا بود معرفی می‌کرد برای همین وقتش رو برای نگاه کردن به اطراف تلف نکرد و روی صندلی پایه‌ بلندی که جلوی بار بود نشست. کتش رو از تنش درآورد و آستین لباسش رو تا زیر آرنج بالا زد. خونسرد و نرمال به بارتندری که در حال آماده کردن کوکتل بلودراگون بود لبخند زد و به بارتندری که با دستمال سفید زیر دست همکارش می‌لولید سفارش داد:«تکیلا.»

از دیدن هنرهای نمایشی بارتندر موقع ریختن تکیلا صرف نظر کرد و روی صندلی چرخید تا اطراف رو بهتر ببینه. هیچ چیز مشکوک و عجیبی وجود نداشت. همه مشغول بازی بودند و این وسط چند نفر دیده می‌شدن که با چهره عبوس و کروات‌های شل شده توی صندلی فرو رفته بودند. دیدن چهره شکست خورده‌شون واقعا سرگرم کننده بود اما نه برای مواد فروشی که برای معامله با مشتری اینجا اومده بود.

⌊ Enigma ⌉Où les histoires vivent. Découvrez maintenant