⌊◇ ⁸• نحسی زندگی من⌉

1.9K 676 699
                                    

دست راستش به آرامی روی حفاظ فلزی راه‌پله کشیده می‌شد. از دو ردیف پله‌ی هشت‌تایی که توسط یه پاگرد مربعی از همدیگه مجزا می‌شدند بالا رفت و مقابل در چوبی‌ رنگ‌پریده‌ای ایستاد که گوشه‌هاش در اثر عمر طولانی ساییده شده بودند. برای در زدن تردید نکرد. احساس خستگی نمی‌کرد، بلکه خستگی تبدیل به بخشی از وجودش شده بود و مغزش برای قطع حیات تمنا می‌کرد.

کوچه‌ی باریک و کثیف توی سیاهی و تاریکی فرو رفته بود و اگه کور سوی نوری که از لای پرده‌ی همسایه‌ی روبه‌رویی می‌تابید کوچه رو کمی روشن نمی‌کرد جونگین هر لحظه امکان داشت از شدت خستگی و تاری دید روی زمین سقوط کنه. لحظاتی که براش بیش از اندازه طولانی بود زمان برد تا در خونه با صدای جیغ گوش‌خراش لولای زنگ‌زده باز بشه و پسربچه‌ی خردسال در رو به روش باز کنه.

بی‌رمق و کم‌جان بود اما روی زانوهاش نشست و سخاوتمندانه آغوشش رو برای تئوی عزیزش که چشم‌هاش از شدت ذوق بیرون زده بود باز کرد. پشت گردن بچه رو نوازش کرد و چند ضربه‌ی آروم به پشتش زد.

-تئوی عزیزم رو از خواب بیدار کردم؟

تئو هیجان‌زده به زمین پا کوبید: «نه. نه.»

به ساعت قدیمی و قرمز رنگی که بازمانده از آخرین مد دهه‌ی نود بود و درست روی دیوار روبه‌روی در نصب شده بود نگاه انداخت. ساعت از یک نیمه‌شب گذشته بود. چرا این بچه تا این وقت بیدار بود؟!

-مادربزرگ کجاست تِ؟

-خوابیده.

فشار حلقه‌ی دست‌های تئو دور گردنش کمی آزارش می‌داد اما اعتراض نکرد. خواست بچه رو توی بغلش بلند کنه اما به‌محض نیم‌خیزشدن زانوهاش نتونست وزن مضاعفی که روشه رو تحمل کنه و دوباره روی زانوهاش فرود اومد. بدن‌هاشون رو از هم فاصله داد و درحالی‌که دست کوچیک تئو رو با کمترین فشار توی دستش گرفته بود گفت:

-نباید تا این وقت شب بیدار بمونی. بریم تو.

به‌محض ورود، سعی کرد بی‌صدا در رو ببنده اما نهایت تلاشش به صدای جیرمانندی منتهی شد که از در به گوش رسید. بعد از شش ماه، خونه هنوز تغییری نکرده بود. از تلویزیون مربعی‌شکلی که روی میز چوبی بود به واسطه‌ی دستگاه دی‌وی‌دی انیمیشن‌ «ماشین‌ها» پخش می‌شد. انگار به وسیله‌ی ماشین زمان به بیست سال پیش برگشته بود. آه کشید. غم‌انگیز بود که حتی نمی‌تونست برای بهبود این ماجرا کاری کنه.

-برام چی خریدی دایی؟

نگاهش سمت تئو چرخید که با چشم‌های منتظر به دست‌های خالیش نگاه می‌کرد. همیشه با کیسه‌های پرشده به اینجا می‌اومد پس تعجبی نداشت که تئو چشم‌ انتظار بود. پلک‌هاش رو چند ثانیه به هم فشرد و بار دیگه آه کشید. انقدر خسته بود که به طور کل فراموش کرد مثل همیشه چیزی بخره. با شرمندگی روی زانوهاش خم شد و دو طرف بازوی خواهرزاده‌ی شش ساله‌اش رو گرفت.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now