امروز، اولین روز بود؛ اولین روز که به عنوان عضوی از تیم نگهبانهای لیسا مانوبان شروع به فعالیت میکرد. ارشد نگهبانها یک دست کتوشلوار جدید بهش داده بود که با کتوشلواری که چانیول بهش داده بود تفاوت نداشت. به همون میزان نازک و کم کیفیت بود و حس ناراحتکنندهای میداد. مقابل آینهی داخل اتاقش ایستاد و با موبایلی که چانیول بهش داده بود از بکهیونِ داخل آینه عکس گرفت. شاید اگه کمی یقهی پیرهن مردانهی سفیدش رو کنار میزد تا استخوان ترقوهاش مشخص بشه بهتر میشد اما وقت زیادی نداشت و هر لحظه ممکن بود زنگ کوچک روی دیوار که خبر از جابهجایی شیفت نگهبانها میداد به صدا دربیاد.
عکس رو با نوشتهی کوتاه «اولین شیفت مامور مخفی بیون بکهیون.» برای چانیول فرستاد و سپس توضیحات مختصری درمورد قوانین اینجا داد.
«شیفت نگهبانها هر دوازده ساعت عوض میشه. برخلاف سایر مکانها، اینجا هر اتاق یک آیدیکارد داره، نه هر نگهبان؛ برای همین زمانی که شیفت هر نگهبان به پایان میرسه و کارتش رو تحویل شیفت بعدی میده، جز اتاق و دستشویی و حمام به جای دیگهای دسترسی نداره.»
پیام رو برای چانیول ارسال کرد و به لبهی میز تکیه داد. لیسا مانوبان زن باهوشی بود. انقدر روی کارکنانش تسلط داشت که هیچ راهی برای جاسوسی پیش پای افرادش قرار نمیداد و نگهبانها شبیه به زنبورهای کارگر به ملکه خدمت میکردند بدون اینکه اختیاری روی رفت و آمدشون داشته باشن. اگه میخواست برای چانیول جاسوسی کنه یا اطلاعاتی درمورد مانوبان بزرگ کسب کنه باید توی شیفت کاری خودش انجام میداد اما ناپدید شدن زمان شیفت با وجود اون همه چشم که روی رفتارش تسلط داشت سخت بود.
صفحهی موبایل توی دستش روشن شد و جواب چانیول روی صفحه نقش بست.
«میدونم»
فقط همین! میدونم؟! این تمام چیزی بود که در جواب عکس و اطلاعاتی که بهش داد میتونست بگه؟! در حالی که عصبی و بیصدا میخندید، موبایل رو خاموش و زیر تشک پنهان کرد. دقایقی مضطرب و کمی عصبی در حال پس زدن قیافهی خنثی چانیول از جلوی چشمش طول اتاق رو قدم زد تا در نهایت صدای زنگ توی اتاق پیچید. باید از اتاق بیرون میرفت و داخل راهرو با گرفتن کارتورود شیفتش رو با هماتاقیش عوض میکرد.
کتوشلوارش رو مرتب کرد و با قدمهای شمرده، همینطور که نفسهاش رو میشمرد تا هیجانش رو کنترل کنه همزمان با نگهبانهای اتاق دیگه وارد راهرو شد. یک صف از مردهایی که همگی لباس یکسان پوشیده بودند سمت چپ راهرو به وجود اومده بود و در مقابلشون نگهبانهای شیفت قبل با چهرههای خالی از احساس ایستاده بودند. شبیه سایر رباتهای برنامهریزی شده آیدیکارد رو از هماتاقیش گرفت و بدون هیچ حرفی همراه بقیهی نگهبانها از راهرو خارج شد.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...