⌊♤ ⁵⁵• عشق، شاید یک شوخی.⌉

1.5K 549 2K
                                    

سلام.
نمی‌دونید توی چه شرایطی این چپتر رو نوشتم.

امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.

برای جبران زحماتم ووت این چپتر رو به ۵۰۰ برسونید. باشه؟

--------

پارچه‌ی سفید پیرهن مردانه‌ای که به تن داشت از شدت کهنگی به زردی می‌زد. هوا گرم بود؛ دم‌دار و خفه. انگار اتاقک مربعی سیاه از بازدم زندانی‌های قبلیش پر شده بود. با هر نفس حجم‌ کمی از هوای نامطبوع رو وارد ریه‌هاش می‌کرد و سریع بیرون می‌فرستاد. در حدی نفس می‌کشید که زنده بمونه. نه بیشتر. قوزک پاش ذوق‌ذوق می‌کرد. به احتمال زیاد پیچ خورده بود اما جای نگرانی نداشت. اگه چند روز استراحت می‌کرد درد پاهاش کمتر می‌شد و می‌تونست بدون لنگیدن راه بره.

به ته دنیا رسیده بود؛ سوله‌ی شکنجه‌گاه آکادمی بلچر. اینجا ته دنیا بود. نه کسی به کمک می‌اومد و نه کسی نسبت به موجود زخمی کف سلول حس دلسوزی داشت. مرگ از هر وقت دیگه‌ای بیشتر بهش نزدیک بود با این حال وحشت نداشت. جای ترس، قلبش از حسرت و دلتنگی پر شده بود. ماهیچه‌ی تپنده‌ی داخل سینه‌اش با هر تپش غم رو وارد بطنش می‌کرد و پشیمانی رو مخلوط با خون بیرون می‌قرستاد.

احمق بود که فکر می‌کرد می‌تونه در مقابل اون زن شیطان‌صفت ایستادگی کنه. امروز یا شاید هم فردا اعدام می‌شد و اعضای شورا یک مامورویژه رو برای قتل‌عام سهون و اعضای خانواده‌اش می‌فرستادند تا از شر آخرین بازمانده‌های خانواده‌ی مامورویژه‌ای که به آکادمی پشت کرد خلاص بشن. احتمالا مرگ دسته‌جمعی خانواده‌ی اوه سانحه‌ی آتش‌سوزی صحنه‌سازی می‌شد یا شاید تصادف ماشین. علت تصادف؟ شاید رانندگی در هنگام مستی. تمام اجساد توی انفجار باک بنزین می‌سوختند و هیچ‌کس نمی‌تونست مهر تایید به هشیاری راننده بزنه.

سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم‌هاش رو بست. تصویر تمام چشم‌های وحشت‌زده و گریان از سیاهی پشت پلکش گذشت. زمانی که جون آدم‌ها رو می‌گرفت اون‌ها هم چنین احساسی داشتند؟ وقتی بهش التماس می‌کردند بعد از مرگشون به خانواده‌شون آسیبی وارد نکنه چنین دردی رو به دوش می‌کشیدند؟ لرزش دست‌هاشون از ترس مرگ غیرمنتظره‌ی خودشون بود یا آینده‌ی عزیزانشون؟

نور همراه با مرد درشت‌هیکلی که لباس‌فرم کارگرهای شکنجه‌گاه رو داشت وارد سلول تاریکش شد و پشت پلک‌هاش تابید. چشم‌هاش رو باز کرد. دست مردی که برای گرفتن بازوش دراز شده بود رو پس زد و با تکیه به دیوار روی یک‌ پا ایستاد. قوزکش درد می‌کرد اما انقدر غیرقابل تحمل نبود که نتونه ته‌مانده‌های غرورش رو حفظ کنه. اگر قرار بود اعدام بشه، با سر بالا گرفته و قدم‌های استوار سمت محل اعدام می‌رفت.

توی گرگ‌میش صبح، بیرون از شکنجه‌گاه دو مرد انتظارش رو می‌کشیدند. مقاومت فایده‌ای نداشت به همین دلیل مقابلشون ایستاد و مچ دست‌هاش رو به هم نزدیک‌ کرد تا بتونند دست‌هاش رو زنجیر کنند. به صورت‌های کریه و نافرمشون ریشخند زد. می‌تونستند از دستبند استفاده کنند اما انگار لذت تحقیر یک مامورویژه‌ی اعدامی با زنجیر کردن دست‌هاش بیشتر از اونی بود که بتونند چشم‌هاشون رو روش ببندن.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now