⌊◇ ²¹• قلب من ⌉

1.7K 596 572
                                    

یکی از اتاق‌های این واحدِ دو اتاق‌خوابه که در آپارتمان هفت طبقه‌ای واقع بود به کودکی تعلق داشت که هرگز پا به دنیا نذاشته بود اما اثاث و لوازمش با نهایت احترام و وسواس نگهداری می‌شد. تقریباً شش سال از زمانی که سویول جنین هفت‌ماهه‌اش رو از دست داد می‌گذشت. از اون به بعد علی‌رغم علاقه‌ی بسیار زیاد خودش و همسرش نتونست باردار بشه و تفریح دردناک روزانه‌اش وقت گذروندن توی این اتاق و جفت کردن کفش‌های رنگی بچه‌ای بود که قرار نبود هرگز متولد بشه.

زیر پنجره‌ای که پرده‌ی حریر سفیدش هر سه ماه برای گردوخاک‌گیری کنار می‌رفت، تخت چوبی با روتختی زرد به چشم می‌خورد. بالشت‌های خاکستری و زرد که بزرگ‌ترینشون طرحی شبیه طرح کرک‌های زنبور داشت مرتب کنار هم چیده شده بودند. نزدیک به سه روز می‌شد که این تخت وزن آنیا رو روی خودش تحمل می‌کرد و بالشت خاکستری زیر سرش آرامگاه اشک‌های معصومانه‌ای بود که از دلتنگی برای پدرش می‌ریخت.

موکت زنبوری پایین تخت پذیرای پدر غمگینی بود که قطره‌های اشکش تا طلوع آفتاب بالشتش رو خیس می‌کرد و کمد بزرگی به رنگ سبز ملایم و با طرح‌های ظریف گل و برگ، به خاطر اضافه شدن لباس‌های کودکانه‌ی جدید جا نداشت. سهون نسبت به خودش احساس نفرت می‌کرد. بابت اینکه گذاشت آدمی مثل لوهان وارد قلبش بشه و زندگیش رو اینطور به کثافت بکشه خودش رو مقصر می‌دونست و هر بار که قلبش از دلتنگی برای مردی که رهاش کرده بود می‌سوخت از خودش متنفر می‌شد.

دریای اشک‌هاش به خشکی نمی‌رسید اما مسبب این احوالش هیچ احساس پشیمونی‌ای نسبت به کارهاش نداشت. گوشه‌ای از این دنیا کنار آدم‌هایی که دوستشون داشت می‌خندید، توی کلاب‌های مختلف می‌رقصید و دنبال تفریحاتش بود در حالی که هر روز خودش در رنج و عذاب می‌گذشت. کی به لوهان اجازه داده بود برای زندگی مشترکشون، برای چیزی که هر دو درگیرش بودند انقدر خودخواهانه و یک طرفه تصمیم بگیره؟ اگه قصد داشت ترکش کنه چرا به آینده‌ای امیدوارش کرد که هرگز قرار نبود توش کنار همدیگه باشن؟

شبیه اسباب‌بازی محبوب یه پسر بچه به نظر می‌رسید که با گذر زمان و بزرگ‌تر شدن اون بچه به گوشه‌ی کمد انتقال پیدا کرد و مدت کوتاهی بعد، به انتهای سطل آشغال داخل کوچه پرتاب شد چون پسر بچه تفریح و سرگرمی جدید پیدا کرده بود. زندگی، آینده و سلامت روح و روانش یه بازی برای سرگرمی لوهان بود. تو اوج شهرت، زمانی که آدم‌های زیادی کنارش بودند توی شب‌های تنهایی لوهان کنارش بود اما لوهان توی روزهای خوشی رهاش کرد تا به خوشبختی مورد نظر خودش برسه.

تا سه سال بعد لوهان دیگه خاطرات خوبشون رو به خاطر نمی‌آورد. کنار دوست‌پسر جدیدش زندگی می‌کرد و اگه حرفی از همسر سابقش به میون می‌اومد احتمالا نیشخند می‌زد و در بهترین حالت بحث رو عوض می‌کرد. رویاهایی که با هم داشتند رو با مرد دیگه‌ای تحقق می‌بخشید و حرف‌های عاشقانه‌ای که یک‌زمان بهش گفته بود رو کنار گوش دوست‌پسر جدیدش زمزمه می‌کرد. شاید هم بهتر از اون؛ با دوست‌پسرش تجربیات جدید زیادی کسب می‌کرد و هر چند وقت یک‌بار با خودش می‌گفت چقدر بابت داشتن این مرد جدید خوشبخته.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now