⌊♤⁵⁶• منطقه‌ی امن.⌉

1.6K 499 2.4K
                                    

این چپتر آخرین چپتر از خال پیکه و ما از چپتر بعد وارد خال دل می‌شیم.

چپتر طولانی‌ایه و شامل چهار پارت میشه. [شامل شش هزار کلمه.]

بخونید و امیدوارم لذت ببرید.

می‌بوسمتون.
~~~~~~~~~

نفس کشیدن توی هوای نم‌ناک و مرطوب هفت صبح، یک‌مقدار حالش رو بهتر کرد اما اضطراب و تپش قلبی که داشت هنوز پابرجا بود. به عنوان جانشین پدرش باید بهتر از این عمل می‌کرد اما اوضاع خانواده نابسامان بود و نمی‌تونست به کسی اعتماد کنه. درک اینسو سخت بود و نمی‌فهمید چرا با محافظ‌ها به کارخانه رفت تا چانیول رو بکشه اما وقتی به حرف‌های دیشب بکهیون فکر می‌کرد همه چیز تا حدودی قابل فهم می‌شد.

تجارتشون توی کره به مشکل خورده بود و ارتباط با پدرش هر ماه سخت‌تر از ماه قبل می‌شد. نیاز به کمک داشت. جز رئیس ایم به هیچ‌کس نمی‌تونست اطمینان صددرصد داشته باشه با این حال مجبور بود برای یک مدت کوتاه به بیون بکهیون اعتماد کنه تا بتونه درمورد مخدر جدید بازار اطلاعات داشته باشه. باید رقیبش رو قبل از جاگیر شدن ریشه‌کن می‌کرد هر چند که انقدر دیر اقدام کرده بود که رقیبش مشتری‌هاش خاص خودش رو پیدا کرده بود.

کلاب‌ها و کازینوهای غیرقانونی‌ای که ازش سفارش می‌گرفتند کمتر شده بودند و خیلی از خرده‌فروش‌ها نمی‌تونستند تمام مخدر سهم روزانه‌شون رو بفروشند. اینسو خوب می‌دونست چنین مواقعی چطور باید عمل کنه اما افسوس که مرده بود. اگه اینطور پیش می‌رفت کوهی از بدهی برای پدرش به جا می‌ذاشت و خانواده نابود می‌شد. بعد از جنگی که توی مهمانی پایان کارشون به راه افتاد از لوئی که زخمی و تیرخورده وسط جهنم رها شده بود خبری نداشت اما مجبور بود به خاطر منافع خانواده با تهیونگ ارتباط داشته باشه.

مرد وسواسی با لباس‌های همیشه مرتب و رسمی به واسطه‌ی کازینوی بزرگش با افراد قدرتمند زیادی آشنا بود و دلال خوبی برای تجارتش به حساب می‌اومد اما مشکلی که وجود داشت این بود که به تهیونگ بیشتر از همه اعتماد نداشت. لوئی بی‌رحم بود اما تمیز بازی می‌کرد و نیتش رو پشت لبخند پنهان نگه نمی‌داشت. از آدم‌های خوش‌رو و باملاحظه‌ای مثل تهیونگ بیشتر از همه می‌ترسید.

به لبه‌ی میز تکیه داد و آه کشید. خورشید طلوع کرده بود اما علی‌رغم اینکه احساس خستگی می‌کرد و چشم‌هاش از بی‌خوابی و خشکی می‌سوخت نمی‌تونست بخوابه. ذهنش مشغول بود و تپش قلب ناشی از اضطراب اجازه نمی‌داد توی تخت آرام بگیره. در حالی که کمربند روبدوشامبر حریرش رو سفت می‌کرد پای کنسول آینه ایستاد و دو قطره از محلول خشکی‌چشم توی هر چشمش ریخت. دوش گرفت. ضدآفتاب و مرطوب‌کننده‌ی لب زد و کمی به لب‌های برجسته‌اش رنگ سرخ مالید.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now