سلام. امشب وارد مسیر و فاز جدیدی از داستان انیگما میشیم. امیدوارم این خال رو دوست داشته باشید.
اگر تا اینجا داستان رو خوندین یعنی از داستان خوشتون اومده و اگه خوشتون اومده پس برای تشکر میتونید ووت کنید و نظر بدین. ^^ ♡
برای خوندن کامنتهاتون مشتاقم و امیدوارم تنبلی نکنید چون این چپتر یکی از اون چپترهای طولانیه.
میبوسمتون. [دل]
~~~~~~~
اگر میخوای رازت رو حفظ کنی، فراموش کن وجود داشته. بکهیون فراموش کرده بود. هفتاد و پنج روز پیش، زمانی که بار تهیونگ رو در حالی ترک کرد که با عصبانیت آس پیک رو توی دستش مچاله میکرد چانیول رو فراموش کرده بود. همون شب به عمارت مانوبان برگشت و موبایل مخفیای که ارتباطش با چانیول رو حفظ میکرد توی رودخانه انداخت. با لیسا برای گرفتن خونهی مستقل صحبت کرد و با حقوقی که زودتر از موعد و یکجا از لیسا گرفته بود طبقهی دهم یک آپارتمان رو با اسم یو اینسو خرید. طبقهی دهم؛ جایی که چانیول نمیتونست به راحتی رفت و آمد کنه.
نخواست خطر کنه و با خرید خونه به اسم خودش، پلیس رو سمت خودش بکشونه. هنوز هم یک مجرم مظنون به قتل تحت تعقیب بود. در هر صورت مرگ اینسو جایی ثبت نشده بود و جسدی وجود نداشت بنابراین عاقلانهترین تصمیم، استفاده از مدارک رفیق قدیمیش بود. کار کثیفی بود اما خون روی دستهاش اجازه نمیداد کثیفی این کار به چشمش بیاد.
توی جلساتی که میدونست چانیول حضور داره شرکت نمیکرد یا اگه حضورش لازم بود در سکوت یک گوشه مینشست و کمتر از همیشه حرف میزد. لیسا درک میکرد. ازش سوال اضافه نمیپرسید و گاهی بدون اینکه بهش خبر بده به جلساتش با چانیول میرفت. اگه میگفت از چانیول انتظار عذرخواهی نداشت دروغ بود. هنوز منتظر یک توضیح یا عذرخواهی از جانبش بود اما انگار اهریمن مشکلی با این دوری نداشت. توی این هفتاد و پنج روز حتی یکبار تلاش نکرد باهاش ارتباط برقرار کنه و توی جلسات بهش محل نمیداد.
هر روز با خودش غریبهتر از روز قبل میشد. گاهی وقتی به مرد داخل آینه نگاه میکرد، مجبور میشد اسمش رو زیر لب زمزمه کنه تا از یاد نبره کیه. جایگزین اینسو نشده بود؛ به مردی بدتر از اینسو تبدیل شده بود. افرادی که مانوبان به عنوان زیردست بهش داده بود رو برای به هم ریختن کاسبی خریدارهایی میبرد که به مانوبان بدهکار بودند و چند بار خردهفروشهایی رو کتک زده بود که یک زمان خودش هم جزوشون بود. خودش رو نمیشناخت اما این روزها حتی دیگه حوصلهی نگرانی برای این مورد رو هم نداشت.
امروز خنکتر از روزهای قبل بود. خورشید ضعیف میتابید و نورش انقدر قدرت نداشت که از سوراخهای ریز و درشت دیوار حلبی پشت انبار به شکل پرتوهای طلایی باریک به داخل بتابه. انبار پشت رستوران مانوبان حتی توی روزهای آفتابی، سرد بود اما هیچکس قرار نبود روی شانههای خمیدهی دراگدیلری که روی زانوهاش نشسته بود و میلرزید پتو بذاره.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...