اولینبار که با مفهوم «جنون» آشنا شد ده ساله بود؛ زیر سایهی درخت لم داده بود و در حال جوییدن پای خشکشدهی هشتپا که تشویقی کلاس ساعت قبلش بود، کتاب سمشناسی رو مطالعه میکرد که صدای داد و فریاد پسرجوانی رو شنید. از جویدن اسنک سفت موردعلاقهاش دست کشید و مردمکهای خستهاش رو از نوشتههای ژاپنی کتاب به پسری دوخت که توسط دو ردیف از سربازهای آموزشدیده وسط محوطهی آکادمی کشونده میشد.پسر رو میشناخت. برحسب اتفاق چند بار توی کتابخانهی آکادمی به هم برخورد کرده بودند و حتی یکبار پسر یکی از مشکلاتش توی قواعد زبان انگلیسی رو بدون اینکه ازش کمک بخواد برطرف کرده بود. از ارشدها به حساب میاومد و باید برای آزمون پایان سال آماده میشد اما جای مطالعه توی کتابخانه یا تمرین توی محوطهی مخصوص تیراندازی، دستگیر شده بود.
دستش رو سر زانوش گذاشت و همینطور که انگشت اشارهاش رو بین صفحات کتاب قرار میداد تا صفحهی مورد نظرش رو گم نکنه از جا بلند شد و حین تکوندن پشت شلوارش خودش رو به کارآموزهای قد و نیمقد رسوند که با فاصلهی زیاد دور پسر یه حلقهی بزرگ تشکیل داده بودند تا بفهمن اوضاع از چه قراره. دو مرد بازوی پسر که حالا روی زانوهاش افتاده بود رو گرفته بودند و هیماری میانسال در حالی که توی یک دستش پرندهی زیبایی رو حبس کرده بود، آتش درست میکرد. زمانی که آتش شعلهور شد پاتیل آب رو روی هیزمهای در حال سوختن گذاشت و سمت پسر برگشت.
بالهای پرنده رو جلوی چشم پسر باز کرد و بیتوجه به نعرههای پسر با قیچی بالهای پرنده رو برید و جسم غرق خون پرنده رو داخل دیگ آبجوش انداخت. طبق قانون آکادمی وابسته شدن به هر چیزی از جمله حیوانات جرم بود و مجازات به دنبال داشت. چانیولِ ده ساله نمیدونست چرا ارشدش چنین چیزی به این مهمی رو فراموش کرده و یه پرنده رو مخفیانه نگهداشته. اولین قطرهی اشک که از چشم ارشدش چکید، هیماری با ملاقهی آهنی پرندهای که نیمهپخته شده بود رو از آبجوش بیرون آورد و با اشاره از دو مردی که بازوهای پسر رو گرفته بودند خواست دهنش رو باز کنه.
ارشدش فریاد زد، سرش رو به اطراف تکون داد و سعی کرد دهنش رو ببنده اما بیفایده بود. ذرهذره از گوشت پرندهی محبوبش توی دهنش فرو رفت و به انتهای معدهاش انتقال پیدا کرد. چانیول اونجا برای اولین بار با مفهوم جنون آشنا شد؛ وقتی که کاسهی چشمهای ارشدش به خون نشست و با اسلحهای که از کمر یکی از سربازها قاپیده بود اول هیماری و بعد هر کسی که چشمش میدید رو به گلوله بست.
دیشب خودش و بکهیون لب یک تیغ ایستاده بودند و هر دو حس جنون داشتند؛ خودش از آسیبدیدگی تنها عضو خانوادهاش که مجبور بود تظاهر کنه با هم غریبهان و بکهیون از ترس مرگ.
اگه مشت خوردن جیهون رو نادیده میگرفت باید اعتراف میکرد وجههای که دیشب بکهیون از خودش به نمایش گذاشت دقیقاً همون چیزی بود که میخواست ولی جنونی که در یک لحظه بهش دستداد باعث شد همه چیز تا مرز نابودی بره. دیشب برای اولینبار سر جیهون عزیزش فریاد زد و چیزی نمونده بود تا از روی عصبانیت بهش آسیب بزنه.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
動作❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...