بارون ملایمی که در ساعات اولیه ظهر از آسمان صاف میبارید، با صدایی شبیه خرد شدن یخ زیر دندون به سقف که تکهای حلب بیشتر نبود برخورد میکرد. بکهیون در حالی که باسنش روی صندلی فلزی با پایههای زنگزده در حال یخ زدن بود، پاهاش رو روی هم انداخته و روی میز دراز کرده بود. صدای بارون مغزش رو سوراخ میکرد. با اینکه توی انبار رستوران مانوبان پناه گرفته بود، رطوبت هوا رو اطراف خودش حس میکرد. انگار توسط تودهی بزرگی ابر احاطه شده بود و راه فراری نداشت.
بیشتر از ده دقیقه مقابل در نیمهباز نشسته بود و به صدای نالههای ترکیبی اینسو با متصدی رستوران گوش میکرد که پشت جعبههای روی هم انباشته شدهی نوشیدنی در حال سکس بودند.زیر چشمی به دو تا از کارگرها که در حال جابهجایی مواد غذایی خشک توی انبار بودند نگاه کرد. هر دو جوری دل به کار داده بودند که انگار قدرت شنوایی ندارن و نمیتونن صدای بلند نالههای این دو نفر رو بشنون. از سر تمسخر با لبخند سر تکون داد و در حالی که لب میگزید فکرش سمت شبح همسایه فرار کرد. مرد مو استخوانی که تعصب زیادی روی گربههای محله داشت.
چیزهای زیادی بود که باید درموردش میفهمید. اسم، سن، گرایش جنسی. اگه به پسرها گرایش نداشت، مجبور بود این شکست عاطفی رو بپذیره و دست از فکر کردن بهش برداره و با قلب شکسته تهیونگ رو جایگزینش کنه. اون باریستای لعنتی واقعا چیز خوبی بود.ولی نه... نه! شبح همسایه دلفریبتر از تهیونگ بود اما جذابیت تهیونگ هم چیزی نبود که بتونه منکرش بشه. مقایسهی این دو نفر با هم مثل مقایسهی شراب با بوربن، بنز با بوگاتی و کاخ با پنتهاوس بود. همینقدر بیهوده.
- تا یه مدت نزدیک کازینو پیدات نشه.
اینسو همینطور که از پشت جعبهها، در حال بالا کشیدن زیپ شلوارش بیرون میاومد این حرف رو زد و با اشارهی سر از کارگرها خواست از انبار بیرون برن. بکهیون میتونست بدون نگاه کردن و فقط با شنیدن صدای برخورد گامهای سریع به زمین خروج سه نفر رو تشخیص بده. دو کارگر و زنی که کفش پاشنه میخی پوشیده بود.
حدس زدن دلیلی که پشت جملهی اینسو مخفی شده بود کار دشواری نبود. احتمالا همه چیز به پلیسی مربوط میشد که اون شب دیده بود؛ با این وجود برای ارضا کردن کنجکاویش پرسید:
-چرا؟
حرف بیشتری برای گفتن داشت اما به پرسیدن یک کلمه بسنده کرد و چشمهای کنجکاوش رو که از روی تمرکز جمع شده و اطرافش چین افتاده بود رو روی چهرهی مردی که در حال نشستن روی صندلی مقابلش بود متمرکز کرد.
-لازم نکرده دلیلشو بدونی. یه کار جدید برات دارم، امروز برو اونجا.
اینسو برای لحظات کوتاهی مکث کرد تا با دقت و تمرکز، انگشت کوچیکش رو توی گوشش بچرخونه و لحظهی بعد ادامه داد:
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...