سالها پیش زمانی که توی یکی از مجلههای علمی رایگان آموزشگاه درمورد قدرت حس بویایی میخوند تصور نمیکرد روزی برسه که عصبهای بویاییش معجزهی زندگیش رو رقم بزنند. با حسکردن رایحهای آشنا، درحالیکه تپش قلب شدیدش اجازهی تمرکز بهش نمیداد چشمهاش رو باز کرد ولی هر چقدر چشم چرخوند چیزی جز اسبابی که نامنظم چیده شده بودند ندید. اطمینان داشت توهم نیست. خواب و خیال هم نبود. بوش رو حس میکرد به طوری که انگار دقایقی پیش کنارش بوده.با پاهای برهنه و اوضاع آشفته از واحد بیرون اومد و بدون پوشیدن دمپایی از پلهها پایین دوید. چشم چرخوند و تمام مجتمع رو گشت اما هیچ اثری از لوهان ندید. قلبش به قدری تند میتپید که تحمل کردنش توی سینه کمکم داشت ناممکن میشد. صدای نالهگونهای از بین لبهای نیمهبازش فرار کرد و توی سکوت سنگین مجتمع به گوشش رسید. وقتی به واحدش برگشت، روی زانوهاش سقوط کرد و ساعتها گریست. دلتنگ بود و آرزو میکرد کاش با مرگ این درد عظیم به پایان برسه.
شبی نبود که بدون آرزوی مرگ به خواب بره. سال اول ناپدیدشدن لوهان و دختر کوچیکشون، هر روز صبح به امید بازگشت لوهان چشم باز میکرد و شبها از درد ناامیدی به خودش میپیچید. دومین سالگرد نبودشون رو با کشیدن تیغ روی انگشتهاش و خونی نواختن آهنگ مورد علاقهی همسرش برگزار کرد. دردی که از کشیدهشدن انگشتهای زخمیش روی تارهای ویالون حس میکرد تسکین خفیفی برای درد شدید قلبش بود. اون شب آرزو کرد کاش صبحی وجود نداشته باشه و طلوع آفتاب فردا رو نبینه اما صبح شد. آفتاب طلوع کرد و لوهان کنارش نبود.
روزی چند بار زنگزدن به موبایل خاموش لوهان کار تکراریای بود که بعد از سه سال براش تبدیل به عادت شده بود. هر روز به همسر بیوفا و خودخواهش زنگ میزد و پیام میداد به امید اینکه شاید یک روز صدای لوهان رو بشنوه یا پیامهاش خونده بشه اما اون روز هرگز نرسید. هرگز پیامهاش خونده نشد. لوهان رفته بود. خودخواهانه ترکش کرده بود و با وجود خشم و دردی که درون سینهاش داشت هنوز همسرش رو عاشقانه میپرستید و ناامیدانه انتظار برگشتش رو میکشید.
شب بعد همراه با نواختن آهنگ پردرد، گریست اما بار غمی که روی سینهی سنگینش بود آرام نگرفت. چند ساعت با چشمهای بسته خاطرات مشترکشون رو مرور کرد و آیندهای رو تصور کرد که لوهان و آنیای عزیزش کنارش برگشته بودند. از تصورش درد کشید و درد کشید و درد کشید اما فکرکردن به خانوادهی کوچیکشون رو متوقف نکرد. نیمههای شب بود که با صدای ضعیف بازشدن در پلکش پرید اما پلکهاش رو از هم فاصله نداد.
صدای پا نمیاومد اما نزدیک شدن کسی رو به خودش حس میکرد. نزدیکی و باز هم همون بوی آشنا. از بازکردن چشمهاش وحشت داشت. میترسید چشم باز کنه و صورت لوهان رو مقابل چشمهاش نبینه. انقدر شکسته بود که اطمینان داشت ناامیدشدن مجددش باعث ریزش این تکههای شکسته میشه. تظاهر به خواب کرد تا اینکه صدای هقهق آرومش رو شنید. صدای لوهان بود. یه هقهق آروم که توی دستهاش خفه شد و ضعیف به گوشش رسید. ناخودآگاه تکون خورد و پلکهاش رو آهسته، به اندازهای که دیده نشه از هم فاصله داد.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...