⌊♤ ³⁸• به سرخی خون، به سفیدی برف ⌉

2K 603 1.7K
                                    

چپتر جدید اینجاست. از ووت و نظرات آخرین چپتر اصلا راضی نبودم.
امیدوارم توی این چپتر از دلم دربیارید.
جواب کامنت‌های این چپتر رو میدم.♡
~~~~~

روزهای آخر دسامبر به سبزی کاج و سرخی گوی‌های درخشان تزئینی بود و بوی چوب سوخته و مارشملوی برشته می‌داد. حاشیه‌ی امن پیاده‌روها مملو از آدم‌هایی بود که پرنشاط‌تر از هر زمان دیگه‌ای از سال بین هم می‌لولیدند و با لبخند پهن پاکت‌های رنگی خریدشون رو حمل می‌کردند اما کمی دورتر، داخل کادیلاک کلاسیک مشکی دنیای دیگه‌ای جریان داشت. دسامبر برای مردی که روی صندلی کنار راننده نشسته بود و خیره به چراغ‌قرمز راهنمایی انتظار سبز شدنش رو می‌کشید به سبزی دستگاه‌های غول‌پیکر کارخانه و سرخی خون بود و بوی آهن زنگ‌زده‌ی دستگاه خردکن می‌داد.

دیدن شادی و تکاپوی مردم حس پوچی‌ای که داشت رو تقویت می‌کرد و این حقیقت که شاید هرگز نتونه مثل شهروندهای عادی زندگی معمولی داشته باشه رو بی‌رحمانه توی صورتش می‌کوبید. از گوشه‌ی چشم به چانیول نگاه کرد که انگشت‌های یک دستش دور فرمان پیچیده شده بود و آرنج دست دیگه‌اش لبه‌ی پنجره‌ی بسته قرار داشت؛ ذهنش مشغول به نظر می‌رسید و با دو انگشت شقیقه‌اش رو ماساژ می‌داد.

بعد از آغوش و مکالمه‌ی دیشبشون حتی یک کلمه با هم حرف نزده بودند. پلک‌هاش رو روی هم گذاشت و گونه‌اش رو به شیشه‌ی بخار گرفته چسبوند. خنک و دلپذیر بود اما سردردش رو تشدید می‌کرد. روز کسل‌کننده‌ای رو به پایان رسونده بود. به محض طلوع آفتاب، چانیول برای انجام یک‌سری کار قانونی که مربوط به محموله‌ها می‌شد بیمارستان رو ترک کرد و تمام روز مجبور شد به عنوان همراه کنار تخت جیهون که با دارو به خواب رفته بود بمونه.

فضای داخل ماشین سرد و سنگین بود و سیستم قدیمی گرمایشی کادیلاک کشش گرم کردن کل کابین رو نداشت. دست‌هاش رو توی قفسه‌ی سینه‌اش جمع کرد و با نارضایتی به بیرون چشم‌دوخت. زمان زیادی تا مهمانی مانوبان نمونده بود و باید هر چه زودتر دنبال یک راه برای پیدا کردن آدرس می‌گشت اما هیچ ایده‌ای نداشت که چطور باید آدرسی رو پیدا کنه که اهریمن و دستیار لالش توی پیدا کردنش عاجزند.

مسیر در سرما و سکوت سنگینِ داخل ماشین که زورش از هیاهوی خیابون بیشتر بود طی شد و زمانی که به خونه رسیدند بکهیون اولین کسی بود که از ماشین پیاده شد. برای رفتن داخل خونه تردید نکرد. کفش‌هاش رو جلوی جا کفشی رها کرد و به محض ورود به اتاق، خودش رو روی تخت انداخت. کلافه و سردرگم بود و توی باتلاقی از احساسات ناخوانا دست‌ و پا می‌زد.

خونه‌ای که توش زندگی می‌کرد با تمام اثاث تخریب شده بود و به خاطر تحت تعقیب بودنش نمی‌تونست به اتاقی که از چند ماه قبل اجاره کرده بود بره. نه خانواده‌ای داشت و نه معشوقه‌ای. تنها دوست و یار دوران کودکیش به دست خودش به قتل رسیده بود و صاحب جدید رافائلوی عزیزش یک روانپریش لال بود که به برگردوندنش رضایت نمی‌داد و در این بین احساسات ضدونقیض نسبت به مردی داشت که ربات‌وار آدم می‌کشت. زندگیش عالی‌تر از این نمی‌شد.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now