باد ملایم، تارهای سرکشی که از دستهی گیس شدهی موهای دختر بیرون زده بود رو میلرزوند و با نوازش پاهای برهنهاش، از پوشیدن دامن کوتاه ورزشی و سوئیشرت نازک پشیمونش میکرد. امروز زمین گلف به طور اختصاصی برای لالیسا مانوبان رزرو شده بود و جز سه مرد درشت اندامی که با تیشرتهای سفید و شلوار مشکی وظیفهی محافظت ازش رو داشتند، مردی با ست ورزشی سفید که سینی نوشیدنی رو به دست گرفته بود و پارک چانیول شخص دیگهای توی محوطهی بزرگ زمین گلف دیده نمیشد. تا چشم کار میکرد چمنهای اصلاح شده بود و حفرههای کوچیکی که به صورت سازمانیافته و حسابشده توی دل چمنها وجود داشتند. صدای برخورد توپ سفید رنگ به پاتر گلف توی محوطهی سبز پیچید و ثانیهی بعد لحن پیروزمندانهی لیسا گوش اطرافینش رو پر کرد.
-همینه.
لبهی کلاه سفیدش رو کمی پایینتر کشید تا نور آفتاب چشمش رو اذیت نکنه و راه رو برای جلو اومدن چانیول باز کرد. پاتر گلف درخشان چانیول توی دستش چرخید. انعکاسی که از برخورد نور به بدنهی استیل پاتر گلف ایجاد شد چشم لیسا رو اذیت کرد و همزمان که دستش حائل چشمهاش میکرد، دو قدم دورتر از چانیول که در حال بررسی فاصلهی توپ تا سوراخ بود ایستاد.
-با تشکر از زحماتت محمولهی مالزی، تایلند و ژاپن بدون مشکل مقصد رسید.
چانیول حسابشده به توپ ضربه زد: «انتظاری جز این داشتی؟»
کمرش رو صاف کرد و خیره به توپی که روی زمین میغلتید ادامه داد:
-اگه زیردستت توی کارم سرک نمیکشید معاملهمون بدون مشکل پیش میرفت و محموله دو روز زودتر به مقصد میرسید.
-اشتباه از سمت زیردستم بود. مسئولیتش رو اینسو قبول میکنه.
توپ داخل سوراخ افتاد. لیسا فاصلهای که بینشون بود رو از بین برد و کنارش ایستاد: «ضربهی خوبی بود.»
-میدونم.
لحن مطمئن و با اعتماد به نفسش برای لیسا خوشایند نبود، با این وجود دختر لبخند کوتاهی زد و بحث رو به سمتی هدایت کرد که به خاطرش این قرار ملاقات رو ترتیب داده بودند.
-فکر میکنم زخم بازوش تا الان باید خوب شده باشه. یه نفر رو میفرستم برای تحویل گرفتنش.
مکالمه کمکم داشت به قسمت مورد علاقهی چانیول نزدیک میشد. باید بدون جلب توجه و ایجاد شک، بیون بکهیون رو تا چند ماه کنار خودش نگه میداشت تا به صورت فشرده بهش آموزش بده. همه چیز خیلی سریعتر پیش میرفت اگه همزمان مجبور نبود یه معتاد زخمی رو ترک بده اما شرایط اینطور پیش اومده بود و چارهای جز موجسواری روی مشکلات کاریش نداشت.
-به عنوان یه فروشندهی ساده خیلی بهش اهمیت میدی!
لیسا برای چند ثانیه سکوت کرد و کمی طول کشید تا کلمات مناسبش رو بتونه انتخاب کنه: «اینکه یکی از زیردستهام اسیر شریکم باشه چیز جالبی نیست لویی.»
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...