نزدیک به یک ساعت میشد که عقربههای ساعت کلاسیک روی دیوار، از عدد رومی هفت روی هشت رفته بودند اما هنوز جیهون به خونه برنگشته بود. با احتساب ترافیک سبک و اینکه شاید بعد از هشت حرکت کرده باید تا الان میرسید. موبایل رو جیبش بیرون کشید و همینطور که با یک دست در جیب طول اتاق رو طی میکرد شمارهی جیهون رو گرفت اما صدای اوپراتور حین خبر دادن از خاموش بودن دستگاه، سیلی سنگینی به پردههای گوشش زد.
تاج لبش عصبی سمت بالا پرید و قوس استخوان دماغش به حالت تیکمانند، به سرعت چین خورد و دوباره به حالت اول برگشت. شماره تماس جهبوم رو نداشت بنابراین جای تماسهای ممتد و بیهوده با جیهون، انگشت شستش رو با حرص روی شمارهی رئیس آکادمی کوبید و کمی طول کشید تا صدای پر صلابت زن رو بشنوه. نپرسید جهبوم کجاست. نگفت موبایل جیهون خاموشه و هنوز به خونه برنگشته، فقط دندانهاش رو روی هم سابید تا صداش رو کنترل کنه و حین اینکه از شدت فشار دادن موبایل توی دستش، نوک انگشتهاش سفید و سفیدتر میشدند زمزمه کرد:
-اگه صبح بشه و جیهون سالم برنگرده، شکم اون عوضیای که برادرم رو دستش سپردی با سنگ پر میکنم، به لنگر کشتی میبندم و برات هدیه میفرستم.
تماس رو قطع کرد و موبایل رو روی کاناپه انداخت. جیهون سالم برنمیگشت؛ این تنها چیزی بود که بهش اطمینان داشت. نه توی دورهی آموزش و نه بعد از انتصاب به عنوان مامور ویژه هرگز ذرهای رحم و اصول اخلاقی توی جهبوم ندیده بود. حتی لوهان هم گاهی با موذیگری نقشههاش رو طوری پیش میبرد که به آدمهای بیگناه آسیبی نرسه اما برای جهبوم هیچکس، مطلقاً هیچکس جز خودش وجود نداشت. دنیاش حولمحور خودش میچرخید و ماموریتهاش همیشه بیشترین هزینه رو برای آکادمی داشت.
عمر دستیارهایی که باهاش کار میکردند خیلی طولانی نمیشد چون همیشه غیراصولیترین و خطرناکترین روشها رو برای به اتمام رسوندن ماموریت انتخاب میکرد تا همه چیز سریعتر به پایان برسه. تنبیه کردنش فایدهای نداشت. هر بار تنبیه میشد با قدرت بیشتری خسارت میزد و در نهایت رئیس آکادمی تصمیم گرفت ازش برای پاکسازی آکادمی استفاده کنه. کارآموزهای قانونشکن که بیش از اندازه ضعیف بودند رو جای شکنجه یا محکوم کردن به اعدام، به عنوان دستیار جهبوم منصوب میکرد. اینطوری بیشترین سود رو از بدترین شرایط میبرد. هم یک مامور ویژهی پولساز داشت و هم از شر آدمهایی که نمیخواست خلاص میشد.
صورتش رو با دستهاش پوشوند و برای چند لحظه توی دستش نفس کشید. جیهون عزیزش اشکها و لبخندهاش رو از دست داده بود؛ دیگه نمیذاشت بخش دیگهای از روح و جسمش دریده بشه. دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و از پلهها بالا رفت. خیلی خوب میشد اگه به این دید نگاه میکرد که شاید درگیر ماموریتی هستند که هنوز تموم نشده اما اون آدم مریض رو میشناخت. امکان نداشت تاخیر جیهون دلیل خوشبینانهای پشتش باشه.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...