⌊♤ ³⁵• کارخانه ⌉

1.9K 643 951
                                    

به محض طلوع آفتاب، جسم نیمه‌هشیار زنی که شب قبل به وسیله‌ی داروی خواب‌آور به خواب عمیق فرو رفته بود رو به زیرزمین برد و با شلیک گلوله بین دو ابروش مرگ کم‌دردی رو بین خواب‌ و بیداری بهش تقدیم کرد. نمی‌تونست اجازه بده این زن بعد از دیوونه‌بازی بکهیون انقدر راحت از این خونه بیرون بره و با کسی درمورد دیشب حرف بزنه. جنازه رو کامل داخل پلاستیک پیچید و گره‌های دو طرف پلاستیک رو چک کرد تا مطمئن بشه خون و دی‌ان‌دی زن روی صندوق عقب ماشینش نمی‌مونه، سپس زیرزمین رو تمیز کرد و جسد رو به صندوق ماشین جیهون که کمی بزرگ‌تر از ماشین خودش بود انتقال داد و بعد به اتاق خواب برگشت تا یک‌مقدار بیشتر استراحت کنه.

امروز آخرین دور از محموله بارگیری می‌شد. بهتر بود قبل از رفتن کمی بیشتر می‌خوابید. روی تخت، کنار بکهیون که خواب بود برگشت و چشم‌هاش رو بست. برای چند ساعت عمیق خوابید و زمانی که بیدار شد آفتاب به وسط آسمون رسیده بود. نیمه‌ی دیگه‌ی تخت خالی بود و از داخل حمام صدای آب به گوش می‌رسید. پشت‌ چشم‌ها و ناحیه‌ی پیشانیش درد می‌کرد برای همین پلک‌هاش رو چند دقیقه‌ی دیگه روی هم گذاشت و شقیقه‌هاش رو ماساژ داد تا گیجی بعد از خواب کمتر بشه.

کارهای زیادی برای انجام دادن داشت؛ باید از شر جسدی که پشت ماشین جیهون بود خلاص می‌شد و بعد از نظارت روی جاساز کردن محموله‌ها، با رابطی که توی اداره‌ی پلیس و پزشکی قانونی داشت مسائل قانونی خروج جنازه‌ی مهاجرها رو هماهنگ می‌کرد. تمام کارها امروز به پایان می‌رسید و شراکتش با مانوبان به محض سالم رسیدن آخرین محموله به مقصد تمام می‌شد. از جا بلند شد و همینطور که بین دو ابروش رو ماساژ می‌داد، سمت کمد رفت. دستکش چرمش رو پوشید و در آرامش مشغول پوشیدن لباس‌هاش شد. ساعت رو دور مچ دستش بست و بعد از اینکه یقه‌ی پیرهن مردانه‌ی سفیدش رو مرتب کرد، پالتوی بلند سیاهش رو روی ساعد دستش انداخت و از اتاق بیرون اومد.

روی راه‌پله بود که چشمش به جیهون خورد. برادرش به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بود و یک دستش روی لاک رافائلو قرار داشت. قدم‌هاش کند شد. چرا توی اتاقش نخوابیده بود؟ بی‌صدا به سمت آشپزخانه رفت تا قبل از رفتن چیزی بخوره. ممکن بود تا نیمه‌های شب کارش طول بکشه، اینطوری فرصت نمی‌شد شکمش رو با چیزی پر کنه. اورکتش رو روی پشتی صندلی گذاشت و دو تست، کره‌ی بادام‌زمینی و عسل رو از یخچال بیرون کشید. نه وقت آشپزی داشت و نه حوصله‌ای براش مونده بود به همین علت تست‌ها رو داخل تستر گذاشت و سپس به طرف یخچال برگشت تا ماگش رو تا نیمه از شیر سرد پر کنه.

اقامت بکهیون توی این خونه کم‌کم داشت به پایان می‌رسید و اگه همه چیز درست پیش می‌رفت، آخر هفته توی مهمانی بزرگی که لیسا مانوبان به مناسبت پایان کارشون گرفته بود بکهیون رو به گروه مانوبان تحویل می‌داد. وقت زیادی برای آموزش دادن بهش نداشت؛ حتی اگه وقت داشت، آموزش این شیطان رام نشدنی کار آسونی نبود. با صدای بوق تستر که خبر از برشته شدن نان‌ها می‌داد، از فکر بیرون اومد و تست‌ها رو برداشت. ترجیح می‌داد کنار ساندویچ کره‌ی بادام‌زمینی و عسل، شیر گرم داشته باشه ولی بی‌حوصله‌تر از اونی بود که بخواد به انتظار گرم شدن شیر بشینه. همراه ساندویچ گرمش، شیر سرد رو ذره‌ذره نوشید و بلافاصله بعد از اتمام ساندویچش، اورکتش رو به تن کرد و از آشپزخانه بیرون اومد.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now