«تو نیستی اما تو رو میبینم؛ توی تکتک سازها، زیر و بم نواها و پیچ و تاب نوتها.»با خطوط شکسته روی کاغذی که لکهی خیس چند قطره اشک، پوستهی نازکش رو نازکتر کرده بود نوشت و دفتر چرم دستدوزی که یادگار دوران نوجوانیش بود رو بست. بند بلند رو دو دور پیچید و دفتر رو کنار پاش، روی ویالنش گذاشت. شانههاش خمیدهتر از روزهای قبل بود و چشمهاش به قدری بیرمق به نظر میرسید که شاید فقط یک جراح حاذق میتونست حالت افتادهشون رو درست کنه.
به پاهاش که از لبهی پشتبام آویزون بودند تاب داد. تقریباً هر شب به مرگ فکر میکرد و هر بار که با درد قفسهی سینه از کابوس میپرید فکرش از خودکشی سمت کشتن لوهان کشیده میشد و سپس با دیدن آنیا به تمام افکار پوچش پایان میداد. نمیدونست آدمی که زمانی عاشقش بود کجاست؛ تنها چیزی که ازش اطمینان داشت این بود که دیگه اثری از عشق به اون آدم توی سینهاش باقی نمونده بود. فقط درد بود و غم و نفرت.
باید خودش رو جمع میکرد و دنبال خونهی مناسب میگشت. علیرغم اینکه خواهر و شوهرخواهرش اعتراضی نداشتند اما نمیتونست بیشتر از این توی خونهای که متعلق به خودش نیست زندگی کنه. به اتاق شخصی نیاز داشت تا افکار جنونآمیز و اشکهای پنهانیش از چشم دخترکش دور بمونه. دخترکش افسرده و بیمار شده بود. نه به عنوان پدر، بلکه به عنوان یک بیننده حس میکرد اثری از برق شادی توی نگاه کودک درونگراش وجود نداره.
شوهرخواهرش معتقد بود ارتباط گرفتن با بچههای همسن خودش میتونه به آنیا کمک کنه از این بحران رد بشه. به عنوان پدر وظیفه داشت آنیا رو به پارک و شهربازی ببره و دنیای کودکانهاش رو رنگی کنه اما توی دنیای سیاه و سفید خودش هیچ رنگی وجود نداشت. تک نقطهی سرخ زندگیش، آنیای عزیزش خیلی وقت بود که خاکستریپوش خانوادهی از هم پاشیدهشون شده بود.
گامهای خواهرش رو از آرام و شمرده بودنشون، همچنین پاشنهی سه سانتی کفشش میشناخت، با این حال نزدیک شدنش رو نادیده گرفت و به خورشید در حال غروب خیره شد که بتدریج پشت ساختمانهای بلند پناه میگرفت. پتوی نازک چهارخانه روی شانهاش قرار گرفت و صدای لطیف خواهرش رو از پشت سرش شنید.
-هوا سرده و اینجا نشستن خطرناک.
-به تنهایی نیاز داشتم.
سویول کنارش لبهی پشتبام نشست، با این تفاوت که پشتش به سمت خیابان بود و چهرههاشون مقابل هم: «سه سال تنهایی کافی نبود؟»
-نمیخوام درموردش حرف بزنم.
ابروهای سویول همزمان که لبهاش رو داخل دهنش میکشید بالا رفت و کمی طول کشید تا نفسش رو با شتاب از دهنش خارج کنه. درمورد وضعیت برادرش کلافه و نگران بود و هر بار که بیقراری مادر و دلتنگی پدرش رو نسبت به سهون میدید، بابت اینکه به خواست سهون ازشون مخفی کرده بود پسرشون پیدا شده احساس عذابوجدان میکرد.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...