⌊◇ ²⁸• یک گلوله، دو سیب⌉

1.9K 594 1.4K
                                    


از فرود قطره‌ها باران روی شیشه‌ی پنجره ناله‌ی خفه‌ای به گوش می‌رسید و سرسره‌بازی قطره‌های شبنم‌مانند روی دیواره‌ی شیشه‌ای گلخانه شدت نامساعد بودن آب و هوای سئول رو به نمایش می‌ذاشتند. تاریکی‌ای که به طور کامل به گلخانه حکومت می‌کرد و صدای بلند گوینده‌ی اخبار که با لحن کوبنده درمورد ناکارآمدی تیم پیگیری جنایات پلیس حرف می‌زد جای خالی اهریمن و زیردست مرموزش رو به رخ می‌کشیدند و بکهیون خیره به نوک انگشت‌های زخمیش، در حالی که پای راستش رو از استرس تکون می‌داد به تکه‌های بریده‌ای از خاطرات دو شب پیش فکر می‌کرد که خون اینسو دست‌هاش رو سرخ کرده بود.

عذاب‌وجدان آزاردهنده‌ روحش رو می‌مکید اما خشمی که اون لحظه بهش قدرت داد رو دوست داشت. در واقع قدرتی که درون خودش حس کرد رو دوست داشت. انسانیت مسخره‌ترین چیز بود زمانی که تمام اطرافیانش زندگی و جون باارزشش رو وسط میز گذاشته بودند و سرش قمار می‌کردند. چنین آدم‌هایی ارزش زنده موندن داشتند؟ اگه ساکت می‌نشست و به بازنده بودن ادامه می‌داد، اگه به چانیول اعتماد می‌کرد و زندگیش رو به امید وعده‌های این مرد به خطر مینداخت هیچ فرقی با این نداشت که دست و پاش رو با زنچیر ببنده و سرِ زنجیر رو دست چانیول بده تا مرد به هر سمتی که می‌خواد بکشونتش.

صدای تلوزیون به طرز آزاردهنده‌ای بلند بود و بکهیون نمی‌دونست دلیل تا آخر بلند کردن ولوم صدا، نویز انداختن روی افکار آزاردهنده‌شه یا دهن‌کجی به جای خالی جیهون اما سرسختانه اصرار داشت ولوم رو پایین نیاره. با دست‌هایی که می‌لرزید لای موهای شلخته‌اش که نامرتب بلند شده بود دست برد و بعد انگشت‌هاش رو جلوی دهنش گرفت. اگه اینسو می‌مرد تبدیل به قاتل می‌شد اما دیگه ترسی از قاتل شدن نداشت. چنین موجود پست و دورویی ارزش زندگی نداشت.

بعد از اینکه چانیول به همراه جیهون اینجا رو ترک کرد، به زیرزمین رفت و تا طلوع آفتاب بدون مزاحم و با ذهنِ مشغول، تمرین تیراندازی کرد. تیراندازیش پیشرفت زیادی نکرده بود اما حداقل به اندازه‌ی قبل از شنیدن صدای شلیک شوکه نمی‌شد. چند ساعت استراحت کرده بود و توی این فاصله که روی مبل انتظار گرم شدن غذاش رو می‌کشید، به تصمیمی فکر می‌کرد که کمی وحشت‌زده‌اش می‌کرد اما درمورد عملی کردنش تردید نداشت.

به هر قیمتی که بود خودش رو از این منجلاب بیرون می‌کشید؛ حتی اگه مجبور می‌شد برای این کار از روی جسد تک‌تک افرادی که قصد جونش رو داشتند رد بشه. کی تعیین کرده بود هر انسانی ارزش زندگی داره؟ بعضی آدم‌ها شیاطینی بودند که ذات سیاهشون رو پشت پوسته‌ی زیبا مخفی می‌کردند و افکار کثیفشون رو با برچسب‌های دهن‌پرکن می‌پوشوندن. گیاهخوار بودن مردی که به راحتی هم‌نوعانش رو داخل چرخ‌گوشت غول‌پیکر چرخ می‌کرد و اینسویی که پشت کلمه‌ی «برادر» تمام کثافت‌کاری‌هاش رو به گردنش مینداخت اثبات دقیق این تئوری طعنه‌آمیز بود.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now