⌊♤ ³³• سلطه‌گرِ سلطه‌طلب⌉

2.8K 680 2.6K
                                    

همه چیز در مطبوع‌ترین حالت خودش قرار داشت. هوای گرم خونه به پخش شدن بوی غذای داغ که روی اجاق به جوش‌وخروش افتاده بود کمک می‌کرد و بخاری که روی شیشه‌های پنجره نشسته بود حس تازگی می‌داد. صدای گوینده‌ی اخبار که حادثه‌ی دلخراش مورد حمله قرار گرفتن پدر و دختر چهارساله‌ای رو در نیمه‌ شب گذشته گزارش می‌داد توی خونه پیچیده بود و چانیول در حالی که از چای مورسالسکی می‌نوشید با لبخند طعنه‌آمیز به اخبار گوش می‌کرد.

آکادمی از محل پنهان شدن لوهان بی‌اطلاع بود اما به خوبی می‌دونست چطور باید پیغام تهدیدش رو به گوش مردی برسونه که تبدیل به یه نقطه‌ی ریز زیر پونزِ روی نقشه شده بود. لوهان هر جای این کشور مخفی شده بود تا الان حتماً تهدید آکادمی رو با چشم‌هاش دیده بود. تصاویر گرفته شده از گیره‌موی خونی و شیشه‌های خرد شده‌ای که با خون روی صندلی ترکیب شده بودند به ترتیب و پشت هم پخش می‌شد و تاثیرگذارترین تصویر متعلق به عکسی بود که از کاپوت گرفته شده بود؛ یه نوشته‌ی بزرگ با مضمون «در نهایت پیداتون کردم».

لوهان لایق چنین درد و رنجی بود؛ باید با چشم‌های خودش زجر کشیدن عزیزانش رو می‌دید و طعم تلخ ناتوان بودن توی محافظت از خانواده‌اش رو می‌چشید. فنجون سرامیکی سفیدش رو روی میز گذاشت و خیره به صفحه‌ی تلوزیون دکمه‌ی برقراری تماس موبایلش رو زد تا یه مکالمه‌ی کوتاه با کسی داشته باشه که شنیدن صداش شکنجه‌ی خالص بود. مسئولیت برگردوندن لوهان به آکادمی رو به شخص دیگه‌ای سپرده بودند اما قرار نبود به همین سادگی عقب بکشه و اجازه بده لوهان از زیر تاوان کارهایی که کرد فرار کنه. مرگ برای این آدم مجازات کمی بود. ارتباط که برقرار شد، لب پایینش رو عصبی زیر دندانش کشید و با قاطعیت گفت:

-خیلی سروصدا به پا کردین.

کمی طول کشید تا صدای منفور رئیس آکادمی، گوشش رو کثیف کنه: «لازم بود. باید نتیجه‌ی خیانت به آکادمی رو بهش یادآوری می‌کردیم.»

حوصله‌ی مقدمه‌چینی نداشت و از اون مهم‌تر تحمل شنیدن صدای این زن هر ثانیه سخت‌تر از قبل می‌شد به همین دلیل گلوش رو صاف کرد و بی‌مقدمه گفت:

-زنده دستگیرش کنید.

تماس رو قطع کرد و موبایل رو روی مبل انداخت. فکر کردن به لوهان قلبش رو در لحظه به قدری مملو از نفرت می‌کرد که انگشت‌هاش برای شکستن تک‌تک استخوان‌های مرد به التماس می‌افتادند. روی موهای کوتاهش دست کشید و در همین حین تلوزیون رو خاموش کرد. با دستگیر شدن لوهان عمر آنیا و سهون هم به پایان می‌رسید. حالا که می‌دونست آنیا کجاست به محض دستگیر شدن لوهان بچه رو به آکادمی می‌برد و نهایت ناتوانی مرد توی مراقبت از عزیزترینش رو توی صورتش می‌کوبید.

ناله‌ی ضعیف چرخش لولای در، مردمک چشم‌هاش رو سمت صفحه‌ی سیاه تلوزیون کشید. جیهون با قدم‌های نامنظم و پاهایی که می‌لرزید، در حالی که یک دستش رو به دیوار گرفته بود تا بدن زخمیش رو سر پا نگهداره از اتاق بیرون اومد و سمت پله‌ها رفت. می‌تونست از بازتاب تصویر روی صفحه‌ی سیاه انقباض ماهیچه‌های صورتش رو ببینه که از درد به هم می‌پیچیدند و با هر قدمی که روی پله برمی‌داشت نفس‌های بریده و ناله‌ی خفه‌ شده‌ی پشت لب‌های بسته‌اش رو بشنوه.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now