⌊♤ ³⁰• آس پیک⌉

2K 622 1.6K
                                    

زیر نقاب عصبانیت، غمگین بود یا شاید غم ماسک خشم به چهره زده بود و توی مغزش حکم‌فرمایی می‌کرد. گلوله‌ها یکی بعد از دیگری شلیک می‌شدند و فرو رفتگی دل‌انگیزی روی سیبل به جا می‌ذاشتند؛ فرو رفتگی‌هایی که بکهیون هر کدومشون رو بارها روی بدن دوست قدیمیش یو اینسو تصور کرده بود. نفرت از اینسو شبیه چنگ زدن به ریسمان‌ پاره‌ای بود که از دهانه‌ی چاه عمیق تاب می‌خورد در حالی که آب چاه هر دقیقه بیشتر از قبل بالا می‌اومد و فاصله‌ای تا مرگ براش نمونده بود.

ناامیدانه دنبال یک مقصر برای سرزنش کردن می‌گشت اما با هر بار مرور گذشته حسی شدیدتر از نفرت توی قلبش شعله‌ور می‌شد و مغزش برای کشتن اینسو به خارش می‌افتاد. آسیب‌زدن به اینسو خشمش رو کمتر نکرد؛ برای چند روز تسکین موقتی رنجش شد و دوباره نفرتی که نسبت به برادر غیرهم‌خونش داشت با شدت بیشتری برگشت. دست‌وپا زدنش برای حذف کردن اینسو شبیه به پنجه انداختن موش به سمت گربه بود. موش بودن عصبانیش می‌کرد. ضعیف بودن آزارش می‌داد.

توی هیچ دوره از زندگیش، حتی زمانی که به عنوان یتیم بین صدها یتیم دیگه توی یتیم‌خانه زندگی می‌کرد خودش رو آدم ضعیفی ندید اما حالا خودش رو کوچیک‌ترین ماهی اقیانوس می‌دید که توسط کوسه‌های درنده محاصره شده بود. راه فرار از اقیانوس وجود نداشت پس باید برای رشد کردن از بلعیدن ضعیف‌ترین و کوچیک‌ترین کوسه شروع می‌کرد.

چشم‌هاش خیره به سیبل بود و انگشت‌ اشاره‌اش مدام به ماشه‌ی اسلحه فشار وارد می‌کرد. ماهیچه‌های گلوش منقبض شده بود و نبض شدید شاهرگش قلقلک ناخوشایندی به زیر پوستش می‌داد. تک‌تک رشته‌های عصبی و سلول‌های مغزش فریاد کر کننده‌ی «بکشش.» سر داده بودند و حتی با وجود بلند بودن صدای شلیک باز هم این صدا به خوبی شنیده می‌شد. چندین بار انگشتش رو روی ماشه فشار داد و صدای تیک‌مانند که خبر از خالی شدن خشاب می‌داد سد محکم پشت دندان‌هاش رو شکست و در حالی که اسلحه رو به زمین می‌کوبید فریاد زد.

-بمیـــر.

صدای بلند و گوش‌خراش زمین خوردن اسلحه توی زیرزمین نمور و سرد پیچید. بکهیون به گردنش چنگ زد و برای چند ثانیه خیره به اسلحه‌ای موند که بلاتکلیف روی زمین افتاده بود. کش و قوس هیولایی که تقلا می‌کرد پوستش رو بشکافه و بیرون بزنه رو حس می‌کرد اما یه مقدار از باقی‌مانده‌ی وجدانش با تمام توان زنجیرهای دور گردن هیولای رو گرفته بود تا بهش فرصت ابراز وجود نده.

از غرق شدن توی شرارت و تاریکی وحشت داشت اما تا کی می‌تونست جلوی موجود سرکشی که مایل به زنده موندن توی این لجنزار بود رو بگیره؟ دیر یا زود تبدیل به یکی از اون‌ها می‌شد. چاره‌ای نداشت. باید تبدیل به یکی از اون‌ها می‌شد. ترجیح می‌داد تا ابد به عنوان یه موجود شرور ازش یاد بشه تا قربانی گمنامی که هیچ‌کس به مرگ دردناکش اهمیت نمی‌داد. خم شد و از روی زمین اسلحه رو برداشت و همینطور که سمت پله‌های زیرزمین می‌رفت، اسلحه رو روی میز چوبی که پر از خطوط ناموزون و ناهماهنگ بود پرت کرد و از زیرزمین بیرون اومد.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now