⌊◇ ⁶• تو از من دوری⌉

2K 674 825
                                    

هوای امروز نامساعد بود. باد با سرعت از بین شاخ و برگ درختان محوطه بیمارستان می‌گذشت و مشت محکمی به شیشه‌های اورژانس می‌کوبید. جهت وزش باد رو می‌شد از خم شدن شاخه‌ی درختان به سمت زمین و مورب باریدن بارون فهمید. مرد قد بلندی با روپوش سفید پزشکی، زیر سقف ورودی اورژانس ایستاده بود و با دست‌هایی که توی جیب روپوش فرو رفته بود، به بارش وحشیانه‌ی قطرات ریز نگاه می‌کرد. پوشش نازک پارچه‌ای روی دستش سبب در امان بودن دستش نمی‌شد به همین علت دستش رو از جیبش بیرون آورد و از زیر سقف بیرون برد.

برخورد قطره‌های ریز بارون، پوست کف دستش رو قلقلک می‌داد و حس خوشایندی درونش به وجود می‌آورد. هنوز ساعت از پانزده عصر نگذشته بود اما هوا جوری خاکستری و دلگیر بود که انگار چیزی تا غروب آفتاب نمونده. حتی این هوای دلگیر و خاکستری هم براش خوشایند بود. حس می‌کرد همه چیز برای غمگین بودن فراهمه. از دیشب که خونه رو ترک کرد و وارد پاویون بیمارستان شد تا همین الان چیزی نخورده بود. دو تماس بی‌پاسخ از کیونگسو داشت؛ یکی برای 9:45 دقیقه صبح و بعدی برای 12 ظهر. بعد از اتفاق دیشب انتظار تماس‌های بیشتری از جانب کیونگسو داشت اما ظاهراً دوست‌پسرش خیلی اهل دلجویی کردن نبود و باید خودش تسلیم این پلیس وظیفه‌شناس می‌شد.

از فکر کردن به کلمه "وظیفه‌شناس" گوشه‌ی لبش طعنه‌آمیز بالا رفت. کیونگسو بیشتر از ساعت کاریش توی اداره می‌موند و وقتی اضافه‌کاریش توی اداره تموم می‌شد توی کوچه و خیابون راه می‌افتاد تا تحقیقات میدانی انجام بده. توی سه ماه اخیر روزانه کمتر از نیم‌ساعت مکالمه داشتند و بیشتر وقت‌ها یا هر دو خسته بودند و یا کیونگسو ازش فرار می‌کرد؛ درست مثل دیشب که ناگهان خودش رو عقب کشید و به اتاق کارش پناه برد. کیونگسو تغییر کرده بود و رابطه‌شون هر روز به نابودی نزدیک‌تر می‌شد.

درمورد رابطه‌شون همه چیز گیج‌کننده بود. کیونگسو بهش علاقه داشت؟ اگه علاقه داشت پس چرا هیچ تلاشی برای نجات رابطه‌شون نمی‌کرد؟ کلافه و سردرگم، زیر لب آه کشید. نمی‌تونست دلخوری‌ای که داره رو نادیده بگیره و برای آشتی پیش‌قدم بشه. حتی نمی‌تونست به راحتی عذرخواهی کیونگسو رو بپذیره یا اجازه بده به این راحتی ماجرا تموم بشه.

-سرده.

نگاهش رو ابتدا به لیوان کاغذی سیاه‌رنگی که لبریز از قهوه‌ی آماده بود گره زد و بعد به نیم‌رخ دکتر کوان، پزشک بخش خیره شد. موهای لخت و سیاهش نیمی از صورتش رو پوشونده بود اما هنوز زیبا به نظر می‌رسید. در سکوت لیوان قهوه رو از دست همکارش گرفت و به بارش بارون چشم دوخت. جسمش اینجا بود، فکرش پیش کیونگسو. خودش رو در آستانه‌ی فروپاشی رابطه‌اش می‌دید و با وجود اینکه احساسات منفی وجودش رو فرا گرفته بود، ظاهر یه آدم بی‌قرار رو نداشت. گذشته از همه‌ی این‌ها اصلا حوصله‌ی هم‌صحبتی با کسی رو نداشت.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now