⌊◇ ¹⁸• هیماری ⌉

1.8K 595 1K
                                    

هیماری، کلمه‌ای ژاپنی به معنی خانه‌ی عشق و نور بود. عشق و نور؛ همون چیزی که درونشون دیده نمی‌شد. کسی که این اسم رو برای زن‌های آموزش‌دیده‌ای انتخاب کرد که وظیفه‌ی تنبیه و مراقبت از بچه‌ها رو داشتند قطعا روحیه‌ی طنزی داشت یا شاید برای طعنه‌زدن به آیندگان این لقب رو انتخاب کرده بود وگرنه امکان نداشت چنین کلمه‌ای با زن‌های خالی از احساس تناسبی داشته باشه. توی روح سیاه هیماری‌های آموزش دیده هیچ اثری از عشق دیده نمی‌شد اما حضور آنیا کورسوی نوری بود که به روح سیاه هیماری شماره‌ی 5301 تابیده شد.

فریاد زنانه‌ای که بی‌شباهت به صدای وال در حال جان‌دادن نبود با برخورد به دیوارهای ضخیمِ اتاق طویلی که زیر یک سقف مشترک توسط چند دیوار سنگی به اتاق‌های متعدد تقسیم می‌شد بازتاب پیدا می‌کرد و از آخرین اتاق به اتاق میانی که لوهان درونش قرار داشت می‌رسید. گوش مرد از صدای فریاد گوش‌خراش هیماری فداکارش پر شده بود اما نه این فریادها و نه درد دست‌هاش که از سقف آویخته شده بود درونش ذره‌ای تردید برای شکستن سکوتش ایجاد نمی‌کرد.

قرار نبود چیزی درمورد آنیا به زبان بیاره و با اینکه کثیف و بی‌رحمانه به نظر می‌رسید اما لحظه‌شماری می‌کرد تا هیماری هر چه سریع‌تر زیر شکنجه بمیره. نه بابت درد عضلات بدنش اعتراض داشت و نه از شکنجه‌گری که بعد از هیماری به سراغش می‌اومد می‌ترسید؛ تنها چیزی که همراه با درد زیر پوستش می‌دوید وحشت این بود که مقاومت هیماری زیر شکنجه بشکنه و درمورد سهون یا آنیا چیزی بگه.

به دیوار سیاهی که چند متر ازش فاصله داشت نگاه کرد و سپس نگاهش رو به سقف بلند بالای سرش داد. کلافه پف کشید و روی پنجه‌ی پاهاش ایستاد تا شاید فشار وزنش از روی دست‌های آویخته به سقف برداشته بشه اما فایده‌ای نداشت. هر چقدر بیشتر تلاش می‌کرد، بیشتر توسط اهرمی که بالای سرش بود سمت بالا کشیده می‌شد. دیوار به سقف وصل نبود و فاصله‌ی نیم‌متری‌ای که با سقف داشت باعث می‌شد صدای ناله و فریادها از اتاقی به اتاق دیگه بره. این سوله عمداً این‌طور ساخته شده بود تا علاوه بر درد جسمانی، شکنجه‌ی روحی رو به افراد هدیه بده.

هیچ‌کس نمی‌تونست ببینه درون اتاق دیگه چه شکنجه‌ای در حال اتفاق افتادنه اما صدای حرکت زنجیرها، برخورد شلاق با پوست بدن، گریه‌ی افراد محبوس در اتاق و ناله و فریاد افراد پشت دیوارها به گوش می‌رسید و حتی اگه فرد در حال شکنجه نبود چنان اضطرابی بهش وارد می‌کرد که براش از شکنجه‌ی جسمی بدتر بود.

بین شیون و ناله‌ی هیماری صدای گام‌های محکم کسی رو شنید که داشت به این سمت نزدیک می‌شد. با درد چشم چرخوند. تنها دست‌وپازدن توی این جهنم حواس هفت‌گانه‌ی آدم رو قوی می‌کرد. در با جیغ لولاهای زنگ‌زده‌ی اتاق باز شد و نگاه لوهان از کفش‌های براق مشکی که با چند قطره خون مزین شده بود به شلوار پارچه‌ای هم‌رنگ با کفش رسید و بعد از اینکه مردمک‌هاش از یقه‌اسکی سیاه گذر کردند تونست چهره‌ی حق‌به‌جانب شکنجه‌گرش رو ببینه؛ پارک چانیول.

⌊ Enigma ⌉Where stories live. Discover now