Accept (8)

2.6K 405 89
                                    

بعد از سه سال بلاخره حس شادي و استرسو چشيدم
به دختر و پسرايي كه اونجا منتظر اعلام نتايج بودن نگاه كردم
اونا خيلي زيبا تر از من بودم...من چرا فكر كردم ميتونم بين اينا شانسي داشته باشم؟

بابام دستشو رو شونم گذاشت و لبخندی برای آروم شدنم زد
یهو صدای مردی از توی بلندگو گفت:زمان اعلام نتایجه...اسامی که میخونم به اتاق هایی که میگم برن...کیم مینهو...پارك سوجین...چویی یونگجو اتاق ۱۲۶و پارک هیونمین...مین جونگمین...جانگ سوهی اتاق۴۰۹و مین یونگی...کیم سوکجین...پارک جیمین...کیم نامجون...جانگ هوسئوک...جئون جونگکوک...کیم تهیونگ اتاق ۳۰۲

از خوشحالی چشمامو بستم و بزرگ ترین لبخند عمرمو زدم البته مطمئن نبودم چون ممکنه قبلا ازین بزرگترم زده باشم

بابام محکم بغلم کرد ولی آغوش اون فقط حالمو بد میکرد برای همین سریع خودمو عقب کشیدم و به سمت اتاقی که گفت رفتم

اتاق بزرگی بود ولی بجز یه میز و یه تخته وایت برد بزرگ و تخته اعلانات و سکو های دور اتاق چیزی نبود

شیش تا پسر جز من تو اتاق بودن و خب بهشون میخورد وضع مالی عالی ندارن
اونا همه پیش همدیگه با اینکه معذب بودن نشستن و منم رفتم همون سکو که اونو بودن ولی با یکم فاصله نشستم

از لباسای گرونم خجالت میکشیدم...میدونم اونا راحت نیستن من پیششون باشم...به یاد حرفای دکتر وو افتادم...گفت برو با بچه ها حرف بزن حتی اگه از تو بهتر بودن و سعی کن شاد نشون بدی که دنبال نقطه ضعفات نرن

تو حال خودم بودم که حس کردم یه پسر که با کمی فاصله باهاش نشسته بودم نزدیک تر اومد و وقتی بهش نگاه کردم لبخند کیوت و مهربونی رو لباش بود

چهره عجیب و جالبی داشت...مدل لباش خیلی عجیب و خاص بود و چشماش حس قدرت میداد و اون بینی بی نقصش

منم به اجبار لبخندی زدم...یهو دستو گرفت و گفت:من کیم تهیونگم و تو؟

بهتر بود یکم خجالت رو کنار میزاشتم و به ایندم فکر میکردم...احتمالا قراره زمان زیادی رو با اینا بگذرونم:منم جئون جونگکوکم

لبخندش درشت تر شد و دستشو که دستمو گرفته بود تکون داد و گفت:امیدوارم دوستای خوبی شیم

منم سرمو تکون دادم و لبخندم بزرگتر شد...

کی میدونه قراره چی بشه...شاید این پسر در آینده بزرگترین دشمن یا رغیبم شه یا شایدم بهترین دوستم مثل بکهیون و می یونگ و سوهیون
راستی بکهیون کجاست؟چیکار میکنه؟دلم براش تنگ شده...چرا سراغشو نگرفتم یا اون سراغمو نگرفت؟شاید گرفته ولی کسی بهش چیزی نگفته

تو افکارم غرق بودم که یه مرد اومد داخل

-سلام بچه ها...خوشحالم که قبول شدین و میدونم خیلی خوشحالین..شما باید استعداد های زیادی داشته باشین که انتخاب شدین...همونطور که میدونین قراره یه بوی بند تشکیل بدین و رغیباتونو کنار بزنین...خب بچه ها خیلی چیزا از قبل برنامه ریزی شده و ما فقط منتظر بودیم افراد مناسب رو پیدا کنیم.

My Turn! [VKOOK] Where stories live. Discover now