با صدای گوشیم از خوب پریدم..
من توی خیابونم؟
هوا تقریبا تاریک شده بود
یونگی اوپا بود داشت زنگ میزد
سریع جواب دادم~الو اوپا
+نارا.. چیشده ؟
با یادآوری اتفاقات امروز دوباره بغض کردم
~تهیونگ منو.. منو بیرون کرد
+اینو تو پیامم گفتی.. دلیلش؟؟؟
~گفت نمیخواد قاتل بچش تو خونش باشه
+الان کجایی؟
~کنار زندان ها روی پله یه خونه ای نشستم
+همونجا صبر کن خودمو سریع میرسونم
~هیونگ.. ددی گفت شماره بکهیون اوپارو ازت بگیرم که..
+خدافظ
و تماس قط شدخسته شده بودم.. کاش هیچوقت از بوسان نیومده بودیم سئول
حدودا نیم ساعت بعد یونگی هیونگ با یه اومد
سمتم دوید و جلوم زانو زد و دستمو گرفت
+حالت خوبه؟
~آره اوپا
+پاشو بریم
~نه اوپا زحمت نمیدم فقط شماره بکهیون اوپا رو بده
+اولا بکهیون میخواد برات چیکار کنه؟ اون که تو خوابگاهه نکنه میخوای بری خوابگاهشون.. دوما هیچوقت رو حرف مین یونگی حرف نزن بچه
~ممنون اوپا
بلند شد و سمت ماشینش رفت منم سریع بلند شدم و دنبالش رفتم
سوار ماشینش شد منم در جلو رو باز کردم بشینم
+برو عقب بشینیکم خجالت کشیدم و عقب نشستم
.
.
.*فلش بک*
"به کمکتون نیاز دارم
'چی شده؟
" نارا ممکنه بهتون زنگ بزنه که بیاد پیشتون.. لطفا قبولش کنین و باهاش مهربون باشین
' چرا بیاد پیش ما؟؟مگه خونه نیست؟
"میفهمین.. ازتون خواهش میکنم
*پایان فلش بک*
+خونه من مثل خونه تهیونگ بزرگ نیست پس شبا رو کاناپه میخوابی
~چشم
روی کاناپه نشستمو کیفو روی زمین گذاشتم
+صبحانه رو خودت باید آماده کنی چون من دیر بیدار میشم و از ناهار و شامم ایراد نگیر چون من حوصله ندارم هرروز بشینم غذا درست کنم
YOU ARE READING
My Turn! [VKOOK]
Fanfictionدوتا دوست مجازی که کم کم عاشق هم میشن با یه اتفاق کات میکنن و دیگه خبری از هم ندارن و زندگی یکی ازونا تباه میشه.. چی میشه اگه در آینده اونا عضو گروه معروف بی تی اس شن و بعد ازینکه دوباره به هم حس پیدا کردن بفهمن همون آدمان؟ _تو همونی؟تو همون عوضی...