part 6. Park Chanyeol's Secret

555 166 21
                                    

حالا بکهیون یه دلیل محکم برای فرار و تنفرش از چانیول داشت، اون به دوستش توهین کرده بود و بکهیون خوب میتونست از چانیول متنفر باشه.

بکهیون بر خلاف هم سن های خودش از دعوا فراری بود ولی نادیده گرفتن آدما براش مثل آب خوردن بود و سرد بودن رو خوب بلد بود و اون موقع میشد که بیون بکهیون دیگه اصلا معصوم و مهربون به نظر نمی رسید و وحشتناک میشد.

یه هفته ای میشد که مدیسون توی تخت بیمارستان مونده بود، اونم به خاطر چانیول و این مسئله انگیزه بکهیون رو برای حرص و نفرتش بیشتر میکرد.

اصلا هم نمیتونست درک کنه که چطور یه پسر به خودش جرات داده بود یه دختر نوجوون رو که درگیر بیماری آسمه اونطوری مضطرب و تحقیرش کنه و باهاش دعوا کنه.

ال جی، زک، کریس و بک اون روز بعد اتمام کلاس های درسیشون، برای ملاقات مدیسون راهی بیمارستان مرکزی کوئینز شدن.

بکهیون هنوزم عصبانی بود اما تمام عزمش رو با زک و ال جی جزم کرده بود که حرفی از دعوا نزنن و مدیسون رو ناراحت نکنن.

کریس هم مثل همیشه به دلایل مبهمی نگران مدیسون بود و با داداش کوچیکش راهی بیمارستان شده بود و خودشو توی اون دعوا مسئول میدونست و اصلا هم از دعواش با چانیول یک ذره هم پشیمون نبود ولی طبیعتا به مرور زمان دلتنگ دوستش میشد و باهاش آشتی میکرد اما اینبار فرق داشت.

بعضی از مسائلِ چانیول براش مبهم بودن و نمی تونست درکش کنه و از طرفی هم نمی تونست قضاوتش کنه چون همیشه سعی می کرد برادرشو از قضاوت کردن آدما دور نگه داره چطور که خودش در کل با این موضوع تو زندگیش کنار اومده بود.

شاید هم به خاطر تاکید های خانم بیون بود که با برادرش بره ملاقات اون دختر چون اگر نمی رفت کارش دور از ادب به حساب میومد.

در اتاق بیمارستان رو باز کردن و با جثه لاغر و نحیف مدیسون روی تخت مواجه شدن که با مادرش بگو بخند میکرد. به روی دستش سرم وصل شده بود و لوله اکشیژنش مثل همیشه به دماغش وصل بود و چشمای سبزش از خستگی خیس شده بودن و مردمکاش میلرزیدن.

دیدن الن و مادر پرستارش بیشتر متعجب و خوشحالشون کرد و بعد کلی احوال پرسی و حرف، وقتی که تنها شدن، از درس و مدرسه گرفته تا مسائل فرعی با هم حرف زدن. مدیسون هم مثل همیشه با انرژی بالا سر به سر دوستاش می ذاشت. مخصوصا کریس و ال جی رو.

ال جی سبد میوه ای که مادرش برای مدیسون فرستاده بود رو از یخچال اتاق دراورد و دسته گل صورتی رنگی که کریس اورده بود رو جا به جا کرد و گذاشتش توی گلدون کنار تخت مدیسون. مشغول خوردن میوه ها بودن که الن با لبخند همیشگی اش وارد تاق شد.

چهره همشون خندون تر شد و به دختر قد کوتاه سیاه پوست مقابلشون خیره شدن. "خب خب خب. میبینم که بدون من جمعتون جمعه."

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now