part 22. What's wrong with me?!

370 116 18
                                    

بعد اینکه نبیولایزرش رو انجام داد و آنتی بیوتیک هاش رو خورد، محفظه و ماسک نبولایزرش رو ضد عفونی کرد و سرجاش گذاشت.

اون کار هر شبش بود، اما اون شب براش فرق میکرد. کلافه بود و دقیقا نمیدونست چش شده. فکرش درگیر بوسه ای بود که ال جی از روی گونه بهترین دوستش کاشته بود.

باز هم قفسه سینه اش درد میکرد و این نشونه این بود که باز هم باید بیخود و بی جهت یک هفته ای تو بیمارستان بستری بشه.

نفس کشیدن کمی بعد از نبیولایزرش و فیزیوتراپیش، براش راحت تر میشد، اما التهاب ریه هاش باز هم آزارش میداد و از این متنفر بود که با کلی دارو و درمان باز هم به اون لوله مزخرف متصل به بینیش نیاز داره.

بهش نیاز داشت تا زنده بمونه، نفس بکشه، کتاب بخونه و فکر دانشگاهش باشه و مثل همیشه شب ها فکرش رو با این درگیر کنه که چه لطف بزرگی با مستقل شدنش به پدر و مادرش میکنه.

هر شب به این ها فکر میکرد، بدون اینکه تصمیم داشته باشه ذره ای از زندگیش لذت ببره.

و از اینکه بکهیون پدرش رو تنها معضل زندگیش میدونست، باعث میشد به دوست غرغرو و ناز پرورش بخنده.

اما زندگیش بد هم نبود! از نظر بک، اگر بیماری چانیول رو فاکتور میگرفت، چانیول قشنگ ترین زندگی رو داشت.

اما هیچ کدوم از اون دو تا نوجوون خام و نپخته نمیدونستن که زندگی هیچ کدومشون خوب مطلق نیست و بد مطلق هم نیست.

خاکستریه و گاهی هم تیره تره. واسه بعضی ها هم تیره ترینه اما سفید میبیننش. و این دقیقا به دید ما ها بستگی داره، که بخوایم زندگی رو خاکستری ببینیم، تیره ببینیم، یا سفید.

دو تا زندگی که حالا کنار هم بودن، صاحباشون چانیول و بکهیون بودن اما هر دوشون همه چیز رو خاکستری میدیدن ولی خاکستری دیدن کاریه که آدمای عادی انجامش میدن. زندگی رو خاکستری میبینن.

و اون دو نفر نمیدونستن که چقدر مکمل زندگی های همن و قراره دید همدیگه رو نسبت به زندگیشون به کلی تغییر بدن و قشنگی هاش رو ببینن.

هر دوشون میتونستن یه نقطه روشنی توی زندگی هم باشن، چه با هم میبودن و چه بدون هم. اما چانیول نمیتونست بدون فکر بک دیگه لحظه ای رو سر کنه.

مهم نبود چقدر تلاش میکرد، هر لحظه شکست میخورد و برای اولین با ذهنش به طرز عجیبی فقط درگیر یه دوست شده بود! فقط یه دوست! به این هم دیگه فکر نمیکرد که نصیحتش کنه که باید ال جی رو میبوسید یا باید با اون دختر بهتر رفتار میکرد.

کم کم حس میکرد که به نوع عجیبی از حسادت مبتلا شده. به خودش توپید و لپ تاپش رو با حرص باز کرد. چراغ اتاقش رو خاموش کرده بود تا مثلا نامرئی بشه.

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now