part 24. Kris breaks...

368 122 9
                                    

دلش میخواست تا ابد بخوابه، به چیزی فکر نکنه و سعی کنه با نفس تنگیش کنار بیاد.

درست مثل بچه ها از تختش دولا شده بود و با ماسک روی دهنش و چشم های نیم بازش به لوهانی خیره شده بود که در آغوش سهون توی اتاقش، روی کاناپه کوچیکش خوابشون برده بود.

یعنی میشد چانیول هم همچین آغوش گرمی رو از بکهیون بگیره؟

سهون و لوهان اون شب رو با چانیول مونده بودن و ماجراشون رو براش تعریف کرده بودن تا بلکه به علاقش به بکهیون امیدوار بشه.

دلش نمیخواست بره بیمارستان کوئینز، دوست داشت اون صبح به جای اینکه باز با سرفه و نفس تنگی پدر و مادرش رو زا به راه کنه، بکهیون رو ببینه و دلش آروم بگیره.

چند ساعتی میشد که مسکن ها بدنش رو کسل کرده بودن و فقط میخوابید. از دل درد روی تخت اتاق توی بیمارستان، تکونی خورد و پیرهنش رو بالا داد و نگاهی به جالی لوله گاستروستومی* اش انداخت.

*Peg

هنوز پزشکش رو ندیده بود و دعا میکرد که نبینه چون طبق معمول میومد و سرش غر میزد که باز پانکراتیتش* عود کرده و اینطوری نمیتونه تو لیست پیوند قرار بگیره.

از گرمای اتاق، روی تخت گرم و نرمش جمع شد، چند باری پلک زد تا بتونه به نور اتاق بیمارستان عادت کنه.

چند ساعتی میشد که تنها بود و مادرش اون ماه مشغله بیشتری داشت. مجبور بود یک هفته شب و روزش رو زیر کپسول، تزریق، دارو هاش و غرولند های پزشکش و پرستارش بگذرونه تا دوباره برگرده مدرسه و بکهیون رو ببینه.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد درد جای لوله گاستروستومی روی شکمش رو نادیده بگیره و میلک شیکی که پرستارش براش از کافه بیمارستان اورده بود رو از یخچال اتاق پیدا کنه.

کمی از شیک شکلاتیش خورد و دوباره روی تخت سفیدش ولو شد. نوک انگشت اشاره اش در اثر فشار پالس اکسیمترش*، درد میکرد و باعث میشد باز به عالم و آدم بد و بیراه بگه.

گلوش میسوخت و مثل هر ماه با خودش تکرار میکرد که از اون یک هفته کذایی متنفره.

*Pancreatitis

*Pulse oximeter

یک هفته مجبور بود بو های ناجور ضد عفونی و وایتکس اتاق رو تحمل کنه و به هیچ عنوان از اتاقش خارج نشه تا با بقیه بیمارای سیتیک فایبروسیسی تماس نداشته باشه.

زیر پتوی سفیدش رفت و به تاریکی ای که از پنجره اتاق مشخص بود خیره شد و به جسم کرختش اجازه داد تا بیشتر بخوابه و حوصلش سر نره.

"چه قدر میخوابی چان،"

صدای پرستار مردش توجهش رو جلب کرد و دیدن خانم استارلینگ، متعجب و نگرانش کرد.

آهی کشید و به بالش لم داد، با باز شدن در احساس سرما کرد و کت سرمه ای اش رو پوشید.

از کانیولای توی بینیش نفسی کشید و با صدای گرفته ای گفت "مسکن زیاد زدید."

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now