صدای آلارم گوشیش باعث شد زیر پتو تکونی بخوره تا به خودش بیاد. چشم هاش رو باز کرد و با اولین چیزی که مواجه شد، جسم لخت و مچاله شده چانیول زیر پتو بود.
از سرما درست مثل موش کوچولو ها قایم شده بود و همون ادا هاش باز برای آب کردن دل بکهیون کافی بود.
به سختی تکونی به خودش داد، آلارم گوشیش رو فوری خاموش کرد و از پنجره اتاق، نگاهی به هوای گرگ و میشی بیرون خوابگاه انداخت.
هنوز دو یا سه ساعت به حرکت اتوبوسشون مونده بود. بار دیگه با نیش باز به چانیول خیره شد و به اتفاقات دیشب فکر کرد.
بعد شب تولد هشت سالگیش و پونزده سالگیش، میتونست اون شب رو هم از بهترین شب های زندگیش یاد کنه، تا ابد چانیول رو تماشا کنه و به این فکر کنه که چقدر خوش شانسه که عاشق پسری مثل او شده.
نفس گرمش رو پس داد و دستی به موهای روی پیشونی چانیول کشید تا بهتر بتونه چشم های نیمه باز چان رو ببینه. خوابش به لطف مسکنی که خورده بود، سنگین شده بود، دردی نداشت و همین برای دلگرمی بکهیون کافی بود.
نوازشش کرد و به نوبه خودش اون پسری رو که شب طور دیگه ای شده بود و حالا مثل گربه ها به خواب رفته بود رو بیدارش کنه.
"چانیولا؟"
چشم هاش رو باز نکرد. و همین موضوع باعث شد که بک تک خندی بزنه و با وجود دردی که تو کمرش به لطف شیطنت های دیشب چان داشت، تکونی بخوره و خودش رو به زور تو گرمای پوست لخت چان بندازه.
برای بار دوم با لحن گرمی زمزمه کرد "چان چانی بیدار شو."
پسر تکون نخورد و انگار که تو خواب شیرینش بیشتر از اونچه که بک فکرش رو میکرد، غرق شده بود.
بکهیون به ناچار دستی به لب ها و کانیولای داخل بینی چانیول کشید و بوسه صدا داری روی لب هاش کاشت.
"بیدار شو خواب آلو."
چان چند باری پلک زد تا متوجه اون صدای بهشتی بکهیون بشه. تکونی خورد و با تعجب بکهیون رو ورنداز کرد. هر وقت از خواب بیدار میشد، تا چند دقیقه طول میکشید به خودش بیاد ولی به محض یادآوری دیشب، لبخند عریضی روی لب هاش نشست و با ذوق تند تند بکهیون رو بوسید.
نفس گرمش رو رو پس داد و با صدای تو دماغی ای لب زد "اینجایی؟"
بکهیون به دلبری کردن های چانیول خندید و سرش رو با تاسف تکون داد. اون پسر دست کمی از بچه های پنج ساله نداشت اما همین موضوع برای بک دوست داشتنی و شیرین بود.
"با اوضاعی که برام درست کردی مگه میتونم از جام تکون بخورم؟"
چانیول، بکهیون رو زیر گردنش جا داد و پاهاش رو بین زانو های لخت بک برد.
"تو که اصلا نذاشتی کاری بکنیم."
بک تک خندی زد و ترجیح داد به سوال قبلی چانیول جواب بده. شونه لخت و گرمش رو نوازش کرد و به چشم های درشت و خسته اش خیره شد.
ČTEŠ
You Blind My Soul {COMPLETED}
Fanfikceاون هیچی از زندگی چانیول نمیدونست و اون رو از روی ظاهرش قضاوت میکرد. نمیدونست که چقدر از همه چی خسته است، از تظاهر کردن خسته است، از مخفی شدن خسته است و از روتین بودن زندگیش، از بیماریش، از باری که از نوزادی روی دوش خانواده اش گذاشته بود، ازهزینه ه...