part 13. You can see

391 130 11
                                    

بعد اینکه چانیول غرولند های مادرش رو سر تقلب اون روزش شنید، به ناچار چیزی نگفت و بعد خوردن ناهارش و دارو هاش، راهی خونه بکهیون شد و با استقبال گرم خانم بیون مواجه شد.

با ادای احترام و لبخند روی لب هاش، وارد خونه شد و بعد کمی بازی با کنسول کریس، دو تا برادر با چانیول کمی گپ زدن و تمرینشون روی فیزیک چانیول، شروع شد.

چانیول میون صحبت های خانم بیون و کریس متوجه شد که بکهیون هم به نوبه خودش قراره تنبیه بشه، و تنبیهشم این بود که مادرش بکهیون رو بعد از ظهر برای ویزیت چشم پزشکی و تجویز لنز هاش ببره.

از یه موضوع هم حالا کاملا مطمئن بود، بکهیون از لنز متنفر بود و اینکه این از نظر مادرش میتونست هم تنبیه خوبی براش باشه و هم برای چشم هاش شرایط راحت تری رو فراهم کنه، به نظر چانیول خنده دار بود.

بیون بکهیون واقعا پسر لوسی بود! درست مثل برادرش بود و حرف هایی که میزد، کاملا بر خلاف رفتار هاش بود.‌ البته از نظر بکهیون چانیول دست کمی از خودش نداشت و برخلاف اون چه که تظاهر میکرد، رفتار خیلی بچگانه و لوسی داشت و واقعا هم همینطور بود.

حین توضیحات جدی بک درباره شروع مبحث سخت دینامیک، با دقت به صدای جدی اش گوش میداد و هر لحظه مسائل جالب تری رو درباره رفتار ها و عادت های بکهیون کشف میکرد.

حرکات بکهیون رو عین درس خوندن، زیر نظر گرفته بود و فهمیده بود بکهیون ابدا درباره فیزیک شوخی نداره، با جدیت توضیحش میده اما در عین حال خودشم از این درس متنفره.

مدام با عینکش که از روی بینی کوچیکش سر میخورد، دعوا داشت و عینک گردش رو به چشم هاش میچسبوند تا لیز نخوره اما هر بار بی فایده تر از تلاش قبلی اش بود و به شدت کلافه میشد. گه گاهی عینکش رو درمیاورد و شقیقه هاش رو ماساژ میداد و به توضیحاتش ادامه میداد.

پاهاش رو تکون میداد و برخلاف چانیول، توی درسش آروم و قرار نداشت، تمام جزئیات تمرینی رو همراه با حلش برای چانیول توضیح میداد و ازش میخواست مسئله بعدی رو خودش حل کنه و تا اونجایی که میتونست، بعضی از مسائل و نکات رو برای دوستش رفع ابهام میکرد.

معلم خوبی بود، البته اگر چانیول جدیت و خشک بودن بک رو توی تدریسش فاکتور میگرفت.

درست یک صفحه از درس مونده بود که چانیول ناله کنان، مثل بچه ها غر زد که از درس خوندن خسته شده و مغزش دیگه توانایی درک و فهم اون درس و مبحث سختش رو نداره.

اما بکهیون درست مثل مادر و برادرش بود، تو کاری که انجام میداد، جدی بود و سخت گیر.

چانیول به محض اتمام صفحه آخر، با حرص کتابش رو بست. انگار که از قفس آزاد شده بود.

بعد اینکه چانیول کمی از آب پرتقالی که بکهیون برای هر دوشون اورده بود خورد، درست مثل همیشه با نگرانی ساعت رو چک کرد تا نبولایزرش به تعویق نیفته اما هنوز زود بود.

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now