part 12. Friends now?!

419 145 27
                                    

دوست هاش به محض دیدنش، با شوق و ذوق دورش جمع شده بودن و با صبر و حوصله به توضیحات ناراحت کننده اش راجب بیماریش گوش داده بودن، بغلش کرده بودن و مثل همیشه سر به سرش گذاشته بودن.

واقعا هم همینطور بود، فقط به چانیول امید دادن که حالش بهتر میشه و نشون دادن که چقدر وجود و سلامتی چانیول براشون مهم تر از هر چیز دیگه ایه.

و بکهیون راست میگفت، دوست هاش واقعا دوستش داشتن و حاضر بودن تا آخر راه هم پای اون پسر باشن.

البته با فاکتور گرفتن نگاه های خیره دخترای مدرسه و سکوت عجیبشون، می تونست اون روز رو به خاطر بهتر شدنش با کریس و لبخند های ریزی که بکهیون توی کافه مدرسه تحویلش میداد، خوشحال باشه و از زندگیش ناخواسته ممنون باشه که بکهیون رو سر راهش قرار داده.

مدیسون تمام مدت چانیول رو توی مدرسه تا اونجایی که میتونست زیر نظر داشت تا بازم بتونه یه جورایی ناراحتی های بینشون رو از میون ببره. عذاب وجدان هنوزم ولش نکرده بود پس باید یه حرکتی میزد.

بر خلاف قبل ها، توی ساعت ورزش، توی کتابخونه نشسته بود و پزشکش دیگه بهش اجازه ورزش های سنگین رو نمیداد. بکهیون و دوست هاش هم تو باشگاه بودن و چانیول حالا کاملا تو سکوت اون کتابخونه خلوت، تنها بود.

اینکه دیگه باید بسکتبال رو میبوسید و میذاشت کنار، هم ناراحتش کرده بود و هم خوشحال. حالا می تونست به علایق دیگش تو خفا و تنهاییش رسیدگی کنه. البته فکر میکرد تنهاست اما ظاهرا اینطوری به نظر میرسید.

به طرز عجیبی بعد از این که کپسولش باهاش همراه شده بود، نامرئی شده بود و دانش آموزای مدرسه به جای اینکه مثل قبل با لبخند و تحسین با چشم هاشون چانیول رو دنبال کنن، با ناراحتی و ترحم نگاه میکردن و خیلی راحت از کنارش رد میشدن.

سکوت کتابخونه کلافش کرد، چنگی به موهاش زد و به این فکر کرد با این یه هفته غیبتش عمرا بتونه از پس امتحان فیزیک زنگ بعدش بر بیاد.

از کوله اش با بی حوصلگی، جعبه دارو هاش رو با فلاکس آبش درآورد و بعد خوردن دارو هاش، با صحنه عجیبی رو به رو شد.

مدیسون مثل برق، تند و تیز رو به روش نشسته بود و غر میزد "آره، اون یه هفته الآن قراره گند بزنه به امتحان فیزیکمون."

چانیول از رفتار ناگهانی دختر متعجب شد. به خودش قول داده بود که دیگه اذیتش نکنه اما حس های منفی و ناشیانش بهش میگفتن حالا نوبت مدیسونه که نیش و کنایه بشنوه اما نمیدونست مدیسون دیگه اصلا قرار نبود از دستش ناراحت بشه.

لبخند محوی زد و کتاب فیزیکش رو از روی میز برداشت "واسه تقلب اومدی؟ من که چیزی بلد نیستم، بک با تو فیزیک خونده بود نه من."

توی دلش به خودش فحش داد که چرا چانیول نقشه اش رو به هم ریخت. میخواست به یه بهانه ای باهاش هم صحبت بشه و ازش عذر خواهی بکنه اما چانیول دستش رو رو کرده بود.

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now