"بکهیونا، قوانینمون؟"
آهی کشید و لیوان ویسکی رو قبل اینکه حتی یک ذره ازش مزمزه کنه، روی میز کوبوند و به چان خیره شد. الکل برای چان ممنوع شده بود اما خودش بدجوری نیاز داشت تا از خودش بیخود شه.
نیاز داشت تا مسئله وحشتناکی رو که درباره خودش کشف کرده بود، فراموش کنه چون هنوز ذهنش درگیر بود.
درگیر حس های عجیبی شده بود، به یه بن بست واقعی برخورد کرده بود و فکر کردن به پدرش بیشتر عصبیش میکرد چون هیچوقت نمیخواست مثل پدرش باشه.
"آیش... با منی؟"
با بشکن چان از خلسه در اومد و به پیانوی طبقه بالای خونه ویلایی مینسوک خیره شد. پدرش رو میدید که تو بچگی کنارش مینشست و با غرور و مهارت پیانو میزد. از لحظه ای که کشف کرده بود مثل پدرش شده، پدرش با نشونه های ریز و درشت، همراهش شده بود و بک به هرجا نگاه میکرد، به یاد او میفتاد.
"نمیذاری مست کنم و پیانو بزنم."
"تک خوری؟ پس من چی؟"
چشم هاش رو بست و به سهون و لوهانی که تو یه گوشه طبق معمول به هم چسبیده بودن و بگو و بخند میکردن، نگاهی اندخت و آهی کشید.
صدای خنده و موسیقی ای که توی خونه پخش میشد، دیوونش کرده بود. همیشه از اون نوع موسیقی متنفر بود.
"نمیشه، برای تو ضرر داره."
چان سرش رو با تاسف تکون داد و گفت "از دیروزه ماتم گرفتی. انجمن هم نیومدی... نگفتم فراموشش کن؟ خوش باش! به قول خودت هممون یه بار به دنیا میایم، درسته؟ نباید به همه چی انقدر سخت بگیری."
بک نگاهی به جمعیت شلوغ خونه و نوجوونای مست و شاد اطرافش نگاهی انداخت و حالش گرفته تر شد. مدام به این فکر میکرد که چرا نمیتونست سهمی از اون خوشحالی داشته باشه، مست کنه و یه گوشه مثل بقیه هم سن هاش با یه دختر بگه و بخنده.
چان بهش گفته بود اینکه فکر میکنه گیه، تلقینه و خودش هم دوست داشت مطمئن بشه، بدون اینکه به چانیول اجازه دخالت بده.
نگاهی به هودی گشاد سرمه ای چان انداخت و با لبخند محوی گفت "بیخیال، خوشتیپ شدی."
چان دستپاچه شد، به هودی و لوله کانیولاش نگاهی انداخت و گفت "اوه... ممنونم. تو هم همینطور."
نگاهی به سر و وضعش انداخت و لبخند تلخی زد "من؟ بی خیال، هر کی منو میبینه یاد دپرسا میفته."
نه... تو فقط یه نوجوون ساده هستی که سعی میکنه و دست و پا میزنه تا راهش رو پیدا کنه و من به ناچار تنهات گذاشتم بکهیونم، متاسفم...
"راستش رو بخوای با هم فرقی نداریم. منم تظاهر میکنم خوشحالم اما همین ثانیه کوفتی شکمم باز درد میکنه."
![](https://img.wattpad.com/cover/245913548-288-k527904.jpg)
YOU ARE READING
You Blind My Soul {COMPLETED}
Fanfictionاون هیچی از زندگی چانیول نمیدونست و اون رو از روی ظاهرش قضاوت میکرد. نمیدونست که چقدر از همه چی خسته است، از تظاهر کردن خسته است، از مخفی شدن خسته است و از روتین بودن زندگیش، از بیماریش، از باری که از نوزادی روی دوش خانواده اش گذاشته بود، ازهزینه ه...