part 1. Newyork

1.4K 300 14
                                    

بکهیون، با حالی گرفته و ساکت، چمدون خواهر کوچیک ترش رو از خونه به سمت تاکسی فرودگاه کشوند.

به مادرش هم در جا به جا کردن چند تا کارتن سبک وزن، کمک کرد.

خواهر کوچیکش لیا و مادرش سوار ماشین شدن اما بکهیون کمی صبر کرد، چون بحث مادرش با راننده می تونست براش حداقل چند ثانیه ای وقت بخره که بتونه برای آخرین بار به خونه ای که از وقتی چشم باز کرده بود و توش بزرگ شده بود، خیره بشه، آهی بکشه و حس کنه که ذهنش مثل پر سبک شده.

از نو، یک دور دیگه خیابون رو وارسی کرد، باز کلافه شد و در دنیای خودش غرق شد. اما صدای خواهر کوچیک ترش کلافه ترش کرد. کسی که بر خلاف او، سرشار از شور و ذوق بود "بکهیون اوپا!"

بکهیون با قلبی پر و ذهنی سبک، با سوار شدن توی تاکسی، برای همیشه از سئول و خیابون هاش خداحافظی کرد.

همه چیز توی یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد. کل دید شهر سئول، سالن فرودگاه و رسیدن به پرواز، فوری از دید بکهیون گذر کردن.

مسئله ای که حالا بیشتر از هر چیزی بکهیون رو کلافه می کرد، سی ساعت پرواز و دو توقف خسته کننده اشون بود.

خانم بیون و دخترش انگار که در کل فراموش کرده بودن که دارن میرن اون سر دنیا، اون هم برای همیشه.

مهاجرت کاری ای که برای همیشه زندگی بچه های خانم بیون رو عوض می کرد.

بکهیون می تونست سر خودشو با کتاب خوندن گرم کنه و خواهر کوچک ترش هم مثل همیشه می تونست معتاد آتاری دستی ژاپنی اش بشه، و خانم بیون هم می تونست تمام روز با دو لیوان پر از کاپوچینو و موسیقی لایت* و الکتریک بوکش*، ریلکس کنه، اخبار تورم نیویورک رو چک کنه یا مشغول مطالعه مسائل روز پزشکی و روانشناسی بشه. مطالبی که مربوط به شغل او بودن و دلیل مهاجرتش هم همین بود.

صدای آتاری لیا شاید مادرش رو اذیت نمی کرد. اما صدای آتاری لیا برای بکهیون مثل شکنجه میموند. چون حتی هدفون و آهنگ هاشم نجاتش نمی دادن. صدای آتاری لیای سیزده ساله کلافه اش کرده بود.

*Ebook

*Light music

پیشونی بک چین خورد، عینکش رو داد بالا و هدفونش رو از رو گوشاش برداشت و کتابشو بوک مارک کرد.

"لیا بسته!"

"عه اوپا!"

خواهر و برادر شاید باز هم به جون هم میفتادن. درست مثل هر خواهر و برادر دیگه ای، ولی اون دعوا های کودکانه و خنده دارشون بامزه تر از هر چیزی تو دید مادرشون بود.

"لیا کار مفید تر از بازی با اون آتاری دستی نداری؟"

"نمی دونم یکی از کتابات رو بده بخونم."

بکهیون پوفی گفت و جواب لحن شیطنت آمیز لیا رو داد "نه لیا به سنت نمی خوره."

"پس بذار بازیم رو بکنم. برسیم کوئینز به کریس اوپا می گم که اذیتم می کنی!"

"پس چرا به مامان نمیگی لوس ننر؟!"

"مامان داره ریلکس میکنه، مگه نمی بینی؟ خنگ ترین اوپای دنیایی، کریس اوپا خیلی بهتر از توعه، چقدر دلم براش تنگ شده..."

بکهیون ریز خندید، بس که لیا کوچولو حاضر جواب و کیوت بود "می دونی که حسودی کردن به تایپ شخصیتیم نمی خوره."

در نهایت بی خیال کتابش شد، چون می دونست لیا از آتاریش دست نمیکشه. از پنجره هواپیما به آسمون خیره شد. آسمونی پر از ابر، و شهری که دیگه از اون بالا دیده نمیشد و کاملا از دید بکهیون محو شده بود.


اولین و کوتاه ترین پارت فیک، هواشو داشته باشید و بهش ووت و نظر بدید لاولیا ^^ بوس بهتون :")

You Blind My Soul {COMPLETED}Where stories live. Discover now